مخمور جام عشق

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی ... پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

مخمور جام عشق

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی ... پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

خانه و زندگی جدید

حدود 1 هفته ای است که در آپارتمانی که اینجا اجاره کرده ایم زندگی مان را شروع کرده ایم. دالاس شهر بزرگی درست در مرکز آمریکاست. از لحاظ جمعیتی نهمین شهر آمریکاست و سومین شهر بزرگ ایالت تگزاس است. ما در این مدتی که اینجا بودیم مردم تگزاس را آدمهای خوب و خونگرمی دیدیم. در اکثر برخوردهایی که داشتیم با ما با روی باز برخورد کردند و از این لحاظ احساس خوبی داریم. همه چیز اینجا سایزش بزرگ است. از سایز شهر تا اندازه خانه ها تا سایز ساندویچها و نوشیدنی ها و حتی سایز آدمها! یکی از چیزهایی که خیلی در چشم می زند تنبلی آمریکایی هاست. برای همه چیز درایو-ترو (Drive thru) دارند حتی برای بانک! و این خیلی به چشم می آید. کمی زندگی از کانادا ارزانتر است و تنوع محصولات (خصوصا برای خریدهای آنلاین) بیشتر است. فعلا از کار و زندگی در اینجا راضی هستیم. در آینده باز هم از مشاهداتم بیشتر می نویسم. 

از دالاس

این اولین نوشته از دالاسه. هر چند من قبلا از همین جا تو این وبلاگ نوشته بودم (من اشتباهی ام). هوا خوب و بهاری و همه چیز تا بحال خوب. چند روزی طول می کشه تا جا بیفتیم و من هم فرصت کنم مفصل تر بنویسم. 

لذت با هم بودن

بعد از یک ماه حالا لذت با هم بودن، لذت در چشمان زیبای تو نگریستن. لذت از علی لذت بردن و خندیدن به حرکاتش. بانو جان خوش آمدی :)

عکسی یادگاری

این عکس را دوست دارم. البته کیفیتش پایین است. اما آدمهای دوست داشتنی زیادی داخلش هستند. اخیرا ای-میلی از عزیزی گرفتم و خیلی یاد دکتر آزردگان افتادم. این عکس را چند هفته پیش در تورنتو به اتفاق گرفتیم. خداوند ایشان و همسر نازنینشان را حفظ و سلامت بدارد. 


ویزای آمریکا و دیگر قضایا

دیشب قبل از اینکه از سر کار بخوام بیام بیرون ای-میل اومد که پاسپورتم رو پست کنم که ویزای آمریکام رو بگیرم. بالاخره ویزای آمریکام جور شد و می تونم (البته باید) کارم رو از تقریبا 2 هفته دیگر شروع کنم. امروز رفتم سر کار فعلیم و استعفا دادم. مدیرم و بعد رئیس شرکت شروع کردند صحبت کردن با من و نهایتا 10000 دلار حقوقم رو زیاد کردند و 10000 تا گزینه سهام شرکت رو دادند. (کلا پیشنهاد وسوسه کننده ایه). ازشون 2-3 روز وقت خواستم تا فکر کنم. خیلی پیچیده شد. از هر لحاظ. تصمیم گرفتن برام مشکل شد. آیا باید کانادا رو ترک کنم برای کار در شرکتی به بزرگی سامسونگ ولی جایی مثل دالاس؟ آیا با وضع فعلی شرکت همچنان به من اعتماد داره و در چند ماه آینده نمی خواد که جای من کسی رو استخدام کنه؟ آیا با این افزایش حقوق زندگی راحت تری رو در کانادا نخواهیم داشت؟ آیا اگر این شرکت به جایی برسه با اون همه گزینه سهام پول قلمبه ای گیرم نمیاد؟ 


گاهی گزینه نداشتن بهتر از گزینه زیاد داشتن است! 

احوال پرسی

یکی از چیزهای ساده ای که در دوستی و روابط اجتماعی ما بسیار تاثیرگزار است بدون شک احوال پرسی است. وقتی از کسی احوال پرسی می کنیم نشان می دهیم چقدر برای طرف مقابل اهمیت قائلیم و اینکه هر از گاهی به یاد هم می افتیم و این به یاد افتادن را هم نشان می دهیم. 

همه ما تعداد زیادی دوست و آشنا داریم که به طور حتم از تعداد بسیار زیادی از آنان دور افتاده ایم. شبکه های اجتماعی این فرصت دوباره را به ما داده تا از احوال همدیگر با خبر باشیم اما یکی از آسیبهای همین شبکه های اجتماعی این است که خیلی وقتها که می بینیم دوستی عکس و یا استتوسی از خودش به اشتراک می گذارد به خودمان می گوییم حتما حالش خوب است. اما به خودمان می آییم و می بینیم با دوستان خوبمان 2-3 سال است یک بار هم همکلام نشده ایم. 


دوست بسیار عزیزی دارم که به خیلی در زندگی من تاثیر زیادی داشته است. چند سالی هست که از هم دوریم. او در اروپاست و من در آمریکای شمالی زندگی می کنم. اما هر از گاهی با 2-3 خط احوالپرسی از هم خبر می گیریم. هر بار که سراغ از من می گیرد هم متذکر می شود که می خواستم فقط احوالت را بپرسم و تمام. امروز صبح بعد از چند ماه حالم را پرسید و روزم را روشن کرد. یکبار دیگر به من یادآوری کرد که اهمیت این احوال پرسی ساده چقدر زیاد است. 


در آخر بگویم که شرمنده ام از همه کسانی که دوستشان دارم و مدتهاست حالی ازشان نپرسیده ام. 

علی

جدا شدن از علی را دو هفته ای هست که در زندگی ام تجربه می کنم. انشاالله تا 2 هفته دیگر این جدایی به سر می آید. این موجود فسقلی آنچنان در وجود و روح و روانم نفوذ کرده که این دو هفته برایم بسیار طولانی تر می نماید. قابل مقایسه نیست اما نمی دانم در دل پدر و مادرهایی که فرزندانشان مهاجرت می کند چه می گذرد؟ اصلا چطور تحمل می کنند؟ زندگی همه صحنه هایش زیبا نیست. 

توانایی گفتار

چند روزی را مهمان دوست عزیزی هستم. شبها به گفتگو می نشینیم و از هر دری صحبت می کنیم. صحبت از وبلاگ داشتن و نوشتن در آن بود. برایش از نوشتن در وبلاگم گفتم و اینکه چه بسیار حرفهایی را که جرات اظهار عمومی اش را ندارم. نمی دانم اسمش را ترس از قضاوت عمومی بگذارم یا مطمئن نبودن از اعتقاد به همه آن حرفها. در مقیاس وسیع تر دیدم که خودم هم کم نسبت به بقیه بد عمل نمی کنم. این حرفها باعث شد تا فکر کنم که چقدر به بقیه فرصت ابراز عقیده آزاد می دهم. چقدر بقیه راحتند تا از اینکه چه فکر می کنند و چطور در زندگی عمل می کنند برایم بگویند احساس راحتی می کنند؟ جواب سوالهایم احتمالا چندان برایم قابل قبول نیست. یاد نامه مولا علی به مالک افتادم. رفتم و دوباره نامه را خواندم. از خدا خواستم تا هدایتم کند تا زمینه تحمل بیشتر دیگران برایم به وجود آید و انشاالله که این به همه ما تعمیم پیدا کند و همدیگر را با هر اعتقاد و روش زندگی بپذیریم. متن قسمتی از نامه مربوط به این حرفها را اینجا می آورم برای یادآوری.


«...برای کسانی که به تو نیاز دارند، زمانی معین کن که در آن فارغ از هر کاری به آنان‌ پردازی. برای دیدار با ایشان به مجلس عام بنشین، مجلسی که همگان در آن حاضر توانند شد و، برای خدایی که آفریدگار توست، در برابرشان فروتنی نمایی و بفرمای‌ تا سپاهیان و یاران و نگهبانان و پاسپانان به یک سو شوند، تا سخنگویشان بی‌هراس‌ و بی‌لکنت زبان سخن خویش بگوید. که من از رسول الله(صلی الله علیه و آله) بارها شنیدم که می‌گفت: پاک و آراسته نیست امتی که در آن امت، زیردست نتواند بدون‌ لکنت زبان حق خود را از قوی دست‌ بستاند. پس تحمل نمای، درشتگویی یا عجز آن‌ها را در سخن گفتن. و تنگ حوصلگی و خودپسندی را از خود دور ساز تا خداوند درهای رحمتش را به روی تو بگشاید و ثواب طاعتش را به تو عنایت فرماید...»