مخمور جام عشق

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی ... پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

مخمور جام عشق

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی ... پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

قــــــــــهــــــــــرمان!

 

قهرمانی با قطبی برایم خیلی مهم تر از خود قهرمانی پرسپولیس بود. خوشحالم که به هر حال پرسپولیس قهرمان شد. درود بر افشین، درود بر پرسپولیس. هر چند که امروز سپاهان چهره یک تیم بازنده را نداشت.

 

برای افشین امپراتور

فردا روز بزرگی برای فوتبال ایران و پرسپولیس است. اما نتیجه هر چه می خواهد باشد، قطبی قهرمان امسال فوتبال ماست. افشین قطبی به فوتبال ما در این یک سال آنقدر آموخت که الحق باید قهرمان بدانیمش.

قطبی یک جنتلمن واقعی را برای ما معنی کرد. برای ما نشان داد که لازم نیست مدام دم از مرام و لابی و حرفهای اینچینی زد. قطبی ثابت کرد یک قهرمان است. اگر آن ۶ امتیاز ناجوانمردانه از پرسپولیس کم نمیشد. اگر فدراسیون و سازمان تربیت بدنی با قطبی آن بازی ناجوانمردانه را نمی کردند، اگر امسال شیث و مامانی و نیکبخت بچه بازی هایشان را در طول فصل کنار می گذاشتند و اگر خبرنگارهای اراجیف نویس مدام از اختلاف قطبی و استیلی دم نمی زدند، چند هفته پیش پرسپولیس جام را از آن خود کرده بود. اما افشین در بحبوحه تمام این ناجوانمردی ها و مشکلات ایستاد و قهرمان ما شد. قطبی جوانمردانه به تمرین تیم ملی رفت و با دایی روبوسی کرد تا نشان دهد چقدر کشورش را دوست دارد. قطبی هرگز باختهایش را تقصیر مدیر عامل، داور و زمین و زمان نینداخت و حتی بعد از باخت سنگین به استقلال اهواز، حاضر نشد از کم کاری شاگردانش حرف بزند.

امروز فوتبال ما شاهد یک قهرمان بزرگ است که حالا که یک سال او را خسته کردیم و موهایش را سفید باید قدرش را بدانیم. قطبی نه با خدا لابی کرد، نه به خودش دروغ گفت و نه فیلم بازی کرد. قطبی یک جنتلمن ساده و صمیمی است و امروز نه فقط پرسپولیسی ها بلکه همه ایران او را دوست دارند چرا که قطبی فرهنگ بزرگی را به فوتبال ما وارد کرد.

افشین عزیز، با تمام وجود دوست دارم فردا سپاهان را شکست دهی و قهرمان شوی. نه به خاطر انتقام شکستهای سالهای اخیر در جام حذفی، بلکه به خاطر خودت و قول قهرمانی که از روز اول دادی و در روزهایی که ۷ امتیاز هم عقب افتادی هنوز سر حرفت بودی. اما بدان حتی اگر فردا برنده نباشی از نظر همه ما قهرمان هستی چرا که تو دوباره پرسپولیس را زنده کردی. درود بر تو.

مرغ باغ ملکوت

روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟

ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم

روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟

از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم

مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم

نه به خود آمدم این جا که به خود باز روم
آن که آورد مرا باز برد در وطنم

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم

 

این شعر را چند بار الان زمزمه کردم و شنیدم. زیبا بود.  زیبا...

پول

چه کیفی میده وقتی پیراهنی رو که مدتهاست نپوشیدی رو می پوشی و می بینی توی جیبش چند تا اسکناس هست. چقدر کیف میده با اون پول یک بستنی خامه ای بخری و کیف دنیا رو بکنی!

 

گذر عمر

هنگام سپیده دم خروس سحری

 

دانی که چرا کند همی نوحه گری

 

یعنی که نمودند در آیینه صبح

 

از عمر شبی گذشت و تو بی خبری

 

یک داستان کوتاه

این ماجرا واقعی است. برای جذاب تر شدن قسمتهایی بهش اضافه شده است.

 

پرده اول رستوران

پسر دانشجو بعد از مدتها بالا و پایین رفتن تونست با دختر مورد علاقه اش توی رستوران قرار بذاره. در دقایق آخر ملاقاتشون پسر پیشنهادی به دختر میده.

-         چطوره آخر هفته یک سر بریم تورنتو یک کم بگردیم؟

دختر کمی مِن و مِن می کنه. نمی خواد خیلی زود با پیشنهاد پسر موافقت کنه.

-         خب باید ببینم چی میشه. هنوز برنامه ام معلوم نیست.

-         خب از حالا دارم میگم که واسه آخر هفته بتونیم یک روزه بریم تورنتو و برگردیم.

-         باشه بهت خبر میدم

-         نه خب دیگه از الان قطعی اش کنیم.

دختر که توی دلش قند آب شده سعی می کنه دیگه زیاد کلاس نذاره.

-         خب باشه.

 

پرده دوم اتاق استاد

استاد و دانشجوی عاشق دارن راجع به کاری که باید بزودی تموم کنند صحبت می کنند. استاد از دانشجو می خواد که روی این کار در تعطیلات آخر هفته فکر کنه اما دانشجوی عاشق به یاد قرارش با دختر مورد علاقه اش می افته و سعی می کنه با بهانه اینکه پدرم مریضه و آخره هفته می خوام برم تورنتو بهش سر بزنم استاد رو راضی کنه.

-         ببین این کار باید حتما تا هفته دیگه انجام بشه. وقتمون کمه

-         استاد بهتون که گفتم، این هفته باید برم دیدن پدر مریضم و نمی تونم آخر هفته روش وقت بذارم. تمام تلاشم رو می کنم که هفته دیگه حتما تمومش کنم.

استاد کمی کلافه شده. دستش رو می ذاره روی موهاش و کمی غر می زنه.

-         خب آخه اینجوری که نمیشه! این کار مهمه. شما باید اینو زودتر انجام می دادی و نمی ذاشتی کار به اینجا بکشه.

-         استاد می دونم اما شما هم شرایط من رو درک کنید.

استاد ظاهرا تسلیم شده. رضایت میده و از پسر قول می گیره که حتما تا هفته دیگه کار انجام شده باشه.

پسر با خوشحالی از اتاق میاد بیرون و برای آخر هفته برنامه ریزی می کنه.

 

پرده سوم شب قبل از برنامه مسافرت، خونه پسر

پسر دل تو دلش نیست. منتظره تا دختر زنگ بزنه و قرار فردا رو بذاره که چه جوری برن تورنتو. تلفن زنگ می خوره. اجاره نمیده زنگ اول تلفن تموم بشه و گوشی رو بر می داره.

-         سلام خوبی؟

-         سلام مرسی. تو چطوری؟

-         خوبم. چه خبر؟

-         هیچی. ببین خواستم بگم که من شوهر خاله ام داره میره تورنتو. به من گفت که بیا تو دوستت رو هم ببرم تورنتو

-         آخه، ما که قرار بود با هم بریم. دو نفری

-         می دونم. اما شوهر خاله ام خیلی آدم باحالیه. بعدشم مامانم گفتش که بهتره با شوهر خاله ام بریم.

-         امون از دست شما دخترا. باشه. پس دیگه لازم نیست با اتوبوس بریم.

-         آره راحت تر هستیم و زود تر می رسیم. فردا ساعت 9 صبح آماده باش میایم در خونه ات.

-         باشه حتما.

پسر گوشی رو گذاشت و  غرق افکار شد.

 

پرده چهارم صبح روز قرار

پسر خیلی مرتب و آماده جلوی در خانه ایستاده. به ساعتش نگاه می کنه. هنوز دو دقیقه تا ساعت 9 مونده. خیابون خلوته و کسی نمیاد و بره. داشت به این فکر می کرد که چه جوری با شوهر خاله دختر روبرو بشه. توی راه از چه چیزایی صحبت کنه. همینطور به این فکر می کرد که بقیه روز رو چه کار کنه. ساعت 9 و پنج دقیقه صبح شده. از دور یک ماشین داره میاد. شیشه ها کمی کدره و نمیشه افراد توی ماشین رو دید. حتما خودشون هستند. هر چی ماشین به خونه پسر نزدیک میشه سرعتش کم میشه. پسر خودش رو صاف و صوف می کنه. ماشین جلوی ترمز می کنه و درها باز میشه. از یک طرف دختر پیاده میشه. پسر لحظه ای به دختر نگاه می کنه ولی خیلی سریع نگاهش رو از دختر می گیره و به سمت در دیگه نگاه می کنه تا به شوهر خاله دختر سلام کنه. شوهر خاله که از ماشین پیاده میشه، پسر سر جاش خشک میشه. آره خودش بود. استاد! به این فکر می کنه که این برنامه رویایی اش به هم خورده و تمام آخر هفته رو باید بشینه روی کارهای استادش وقت بذاره. علاوه بر این استادش دیگه بهش اعتماد نداره.  استاد هم تعجب می کنه و از طرفی یاد اون روز می افته توی دفترش پسر از مریضی پدرش صحبت می کرد. دختر هم هاج و واج داره ای دو تا رو نگاه می کنه و اینکه چه اتفاقی افتاده که این دو تا دارند هاج و واج همدیگه رو نگاه می کنند.

حکایتی از سعدی

ناخوش آوازی به بانگ بلند قرآن همی خواند. صاحبدلی بر او بگذشت، گفت: تو را مشاهره چندست؟ گفت: هیچ. گفت: پس چرا زحمت خود همی دهی؟ گفت از بهر خدا می خوانم. گفت: از بهر خدا مخوان

 

گر تو قرآن بدین نمط خوانی

بـــبری رونق مســـــلمـــانی

 

*مشاهره: مقرری-ماهیانه

TA

هر باری که TA یک درس باشی. آخر ترم از بچه ها می خوان که راجع بهت نظر بدن. البته این کار بصورت آنلاین انجام میشه و بعد نظراتشون رو بدون اسم بهت منتقل میکنند. هر چند از کل کلاس 10-15 درصد حال این کارو دارند که برن و نظر بدن ولی خب دست آخر آدم 5-6 تا نظر راجع به کارش می گیره. یکی از کارایی که توی کلاس همیشه دوست داشتم بکنم شرکت دادن بچه ها توی درس بوده. امروز وقتی نظراتشون رو می خوندم که دیدم کاری رو که می خواستم بکنم رو موفق بوده ام خوشحال شدم. یکی از کامنتها که به وضوح بهش اشاره کرده بود رو اینجا می ذارم.

 

Behzad knows his material very well and tries to ensure that his students understand most of what is being taught during the tutorial, if not all. I especially appreciated how Behzad would pick one student during a tutorial and ask him to assist Behzad in solving a problem during the tutorial ensuring that the student understands what is being taught. I believe, all TAs should take this approach to conducting tutorials.