مخمور جام عشق

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی ... پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

مخمور جام عشق

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی ... پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

خاک سرخ

 

دیروز به پیشنهاد پویان بعد از مدتها رفتم سایت آرین ورد و قسمت اول سریال تلویزیونی خاک سرخ رو که یکی دو سال پیش از تلویزیون ایران پخش شد رو دانلود کردم. خب ما عاشق کارهای ابراهیم حاتمی کیا بودیم و هستیم و از اون بیشتر عاشق بازی پرویز خان پرستویی، همشهری عزیز ما! خلاصه من که قصد دیدن سریال رو به صورت تدریجی داشتم، محو سریال شدم و همینطور 14 قسمت رو دانلود کردم و پشت سر هم دیدم تا ساعت پنج و نیم بامداد امروز که یکسره سریال رو دیدم و نمومش کردم. داستان غم انگیز سقوط خرمشهر در قالب یک زندگی خانوادگی و احساسی به زیبایی بیان شده بود که با بازی خوب پرویز پرستویی  زیبا و زیبا تر میشد. هر چند که ایرادات واضحی در سریال بود که در پایان خود ابراهیم حاتمی کیا بهش اشاره کرد ولی برای من دیدن این سریال علاوه بر زیبایی های تصویری و حس های زیبای دفاع مقدس، یادآور لحظات قشنگی بود که با امیر حسین در خونه شون داشتیم و فیلمهای حاتمی کیا رو با هم می دیدیم و آثارش رو از روی کتاب حاتمی کیا، فیلمساز مولف بررسی میکردیم. شاید این جذابیت نهفته باعث میشد که نتونم چشم از سریال بردارم و یک نفس فیلم رو تا آخر ببینم. امیرحسین عزیز هم این هفته قراره که دفاع بکنه از پایان نامه اش و رسما کارشناس ارشد بشه. براش آرزوی موفقیت میکنم و با این عکس که جزو آخرین عکسهای مشترک ما در ایران بود یاد اون لحظات رو زنده کنم.

 

تا بعد

ی.ه.م

 

نامه

 

چهارشنبه صبح بود که دیدم یک اطلاعیه از اداره پست برام اومده که برات یک بسته پستی سفارشی رو آوردیم ولی نبودی. اگه بسته ات رو دوست داری تا 22 فوریه وقت داری به اداره پستی فلان جا مراجعه کن و بسته ات رو بگیر. من اونروز صبح قبل از اینکه برم دانشگاه، رفتم اداره پست. صبح همون روزی بود که خیلی برف اومده بود و هنوز ماشین های برف پاک کن نرسیده بودند خیابونها رو پاک بکنند دیگه وای به حال پیاده رو ها! ما مسیری که شاید حالت عادی 10 دقیقه طول بکشه رو حدود 20-25 دقیقه طول کشید تا رفتیم و رسیدیم به اداره پست. اطلاعیه رو نشونش دادم و بسته منو آورد. دیدم یک جعبه 20 سانت در 10 سانت در 10 سانت برام آورد و امضا و تشریفاتش رو انجام داد و بسته رو تحویلم داد. بسته از تهران بود و از طرف مامانم. خیلی دوست داشتم ببینم چیه توش. البته میشد با چیزایی که رو نوشته حدس زد که توش خشکباره. رفتم خونه محمد که نزدیک بود به اداره پست و اونجا بازش کردم و دیدم انواع و اقسام پسته و گردو و چیزای باحالی که بشه خورد توش بود. چیز خوشحال کننده تر نامه های توش بود که نامه پدربزرگم بود که حدود 2 ماه پیش بخاطر مریضی عمه ام از همدان اومده بود تهران و برای من و محمد نامه نوشته بود. همونروز یک عکسی ازش گرفتم ولی اسکنر دم دست نبود تا بشه یه اسکن خوب ازش کزد ولی نامه اش با دست خط عالیش برای من سرشار از عشقی بود که پدربزرگم به من و محمد تقدیم کرده بود. اونم در سن حدود 84-85 سالگی. گفتم بد نیست این نامه رو بذارم اینجا. خوندن این نامه با دست خط زیباش و انشای خوبی که به کار برده شده، خالی از لطف نیست. هر چند که مخاطب نامه من یا محمد باشیم. از مامانم که این نامه و بقیه چیزا رو برای من ارسال کرد بی نهایت ممنونم.

 

ولنتاین، عشق و نتایج مسابقه شماره 5

 

امروز 14 فوریه است و روز ولنتاین. اینجا دیشب برف بسیار سنگینی بارید و هوا به طور محسوسی سردتر شد. بارش برف به قدری زیاد بود که به جرات میتونم بگم 15-20 سانتیمتر برف در ظرف چند ساعت نشسته. در هر حال این مساله باعث نمیشه که اینجا گرمای روز ولنتاین احساس نشه. امروز صبح که رفته بودم اداره پست (در نوشته بعدی راجع بهش خواهم نوشت.) دیدم پسرهایی که از مغازه ها گل یا شکلات می خرند و امروز مشخص بود که روز بسیار خوبی براشون در پیشه. در هر حال ما هم این روز با این عکسی که در ادامه میاد جشن میگیریم و خدمت همه عاشقان سلام و عرض تبریک داریم.

 

 

 

مسابقه شماره پنج هم یک مسابقه جالبی بود چرا که اولین مسابقه ای بود که تعداد جوابهای غلطش از درستش بیشتر بود. جواب درست گزینه چهار یعنی از روی تمسخر به کسی احترام گذاشتن هست و محمد و زهرا پاسخ درست رو ارسال کردند. بعد از قرعه کشی زهرا به عنوان برنده این مسابقه انتخاب شد که بهش تبریک میگم.

تا مسابقات بعدی و نوشته های بعدی خداحافظ.

 

ی.ه.م.

یادداشتی از محمد

محمد چند روز پیش این متن رو برام نوشته که از من خواست عینا توی وبلاگ بذارم. این خواسته رو اجابت میکنم و عینا نظریاتش رو در باب غربت مینویسم. بی شک تجربه چهار سال و چند ماه زندگی در غربت این دیدگاه رو براش بوجود آورده که من با شش ماه زندگی بعضی جاهاش برام ملموسه و بعضی جاهاش نه.

 

 

غربت

 

حتما واژه "غربت" رو شنیدید. خیلی ها این واژه رو هر روز تکرار می کنند. از خیلی ها توی ایران این رو می شنوید. از این در و اون در می شنوید. «فلانی تو غربته»، «تنهایی در غربت»، «بیچاره ای در غربت» و ...

 

سوال- غربت چیه؟ آیا اونیه که فکرشو می کنیم یا واقعا فقط یه چیزی در موردش شنیدیم؟ آیا غربت واقعا اینقدر بده؟

 

غربت مثل یک مریضیه که هیچ وقت رهات نمی کنه. شما رو توی یک دنیای مجازیی فرو می بره و بعضی اوقات چنان غرقتون می کنه که باهاش فرو میرید. هیچ وقت اون احساسی که در وطن هستید رو بهتون نمیده . داشتن امکانات رفاهی و زندگی اینها چیزهایی نیست که آدمهای فهمیده رو ارضا کنه. اینها چیزهای زودگذریه که به فراموشی سپرده میشه.

 

در غربت شما به دنیایی میرید که توش هیچوقت واقعا احساس آرامش نمی کنید. هیچ وقت! در واقع مثل یک رویای عمیقیه که هیچ وقت ازش بیرون نمیاید. تو این رویا چیزهای عجیب و غریب اتفاق می افته و متاسفانه شما در این رویا یک غمی رو یا بهتره بگم یک مریضی رو با خودتون به همراه دارید. متاسفانه هر کاری هم بکنید نمی تونید از این خواب بیرون بیایید. یک جورهایی در این خواب فرو رفتین، چه بخواین و چه نخواین! دیدین تو بعضی خوابها آدم بعضی کارها از دستش بر نمیاد؟ این رویا دقیقا اینطوری میمونه. منتهی این معلولیت از لحاظ ذهنیه نه فکری.

 

به نظر من غربت فرصتی دوباره است که باعث میشه "بعضی"ها رو بیدار کنه باعث میشه به زندگیشون از یه دیدگاه دیگه نگاه کنند. غربت مثل شلاقیه که توی صورت آدم میزنه و باعث میشه بیشتر قدر چیزایی رو که داشته رو بفهمه. غربت واژه عمیق و سختیه اگر بخوای دقیقا درونش فرو بری، درسهای زیادی برای آموختن داره.

 

غربت چه چیزهایی رو با خودش به همراه داره؟ مثل هر چیز دیگری هم خوبی هم بدی. اگرچه بعضی ها فکر میکنند فقط یک غم نهانه که قابل علاج نیست ولی این رو هم باید اضافه کرد این غم نهان یک درصدی از آدمها رو بیدار میکنه و باعث میشه طرز تفکر و دیدگاهشون رو درست کنند و مسائل را به دید دیگری-چه درست و چه غلط- ببینند.

مسابقه شماره ۵ و برنده مسابقه شماره ۴

 

خب مسابقه شماره ۴ بسیار آسون بود و همه کسانی که شرکت کرده بودند جواب رو درست نوشته بودند. من بدون قرعه کشی برنده مسابقه رو کسری اعلام می کنم چونکه تازه کلاس اول راهنماییه و واقعا باید تشویق بشه که مسابقه رو درست حل کرد.

 

از اونجایی که خورشید گفته بود که مسابقه ادبی بذارم، این دفعه مسابقه ادبی میذارم. لطفا بر اساس معلومات خودتون جواب بدید یا حدس بزنید. سپاسگزارم.

 

سوال- «دُم کسی را در بشقاب گذاشتن» یعنی چه؟

 

الف) آبروی کسی را بردن

ب) دست کسی را رو کردن

ج) کسی را مسخره کردن

د) از روی تمسخر به کسی احترام گذاشتن

 

و باز هم حافظ

مرا چشمی است خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشــــم و از آن ابرو
غلام چشم آن ترکم که در خــــواب خوش مستی
نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو
هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش
که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو
تو کافردل نمیبندی نقاب زلف و میترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو
اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری
به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو

 

توضیح اینکه این متن شعریه که آهنگش در حال حاضر روی وبلاگه.

 

ببخشید که نمی نویسم

 

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد

یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد

از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار

صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد

غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل

شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد

هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز

نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند

در دایره قسمت اوضاع چنین باشد

در کار گلاب و گل حکم ازلی این بو

کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد

آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر

کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد

قهوه، سرما و زمستان...

قهوه تلخ خوردنش هم عالمیه. بسه بابا این همه شکر که چی. این روزا قهوه بدون شیرینی و شکر خیلی بهم میچسبه. خصوصا که صبحها با لیوانهای بزرگ قهوه خوری یا به قول این خارجکیا ماگ، رو پر قهوه کنی و مسیر بیست دقیقه ای خونه تا دانشگاه رو راه بری و قهوه بخوری. آخ که چه حالی میده وقتی نوک دماع آدم از سرما بی حس شده باشه، یه قلپ از قهوه رو که میزنی و به سرما میخندی. امروز بدجوری سرد بود. مثل دیروز مثل پریروز. باد و طوفان شدیدی بود و برفها رو مثل دونه های شن که توی صحرا جابجا میکنه، این ور و اون ور میکرد. همه اش فکر میکردم که اگه توی یک دشتی که هوا مثل الان باشه و تا جایی که چشم کار میکنه سفیدی باشه و برف و از همه بدتر هیچ امیدی هم به سرپناهی نباشه، چقدر میشه دووم آورد و زنده موند؟ نیم ساعت؟ یک ساعت؟ یک نصفه روز؟ یک روز؟ مردن تو سرما هم عالمیه. اولش باید خیلی دردناک باشه ولی بعدش آروم خوابت میبره و دیگه هیچی نمیفهمی. یاد داوود خادم افتادم. الان هنوز تو برفها خوابیده. راستی چه خواب راحتی. بدنش هم الان زیر خروارها برف صحیح و سالمه و فقط خدا میدونه که کجاست. از افکارم میام بیرون و در ساختمون رو باز میکنم و میام تو. شیشه های عینکم حسابی بخار میکنه و امکان دیدن رو ازم سلب میکنه. بدون عینک هم اگه میدیدیم که باید الان سرباز میشدیم. خدایا چقدر نعمت داریم و قدرشو نمیدونیم. آره همین سقفی که بالاسرمونه خیلی مهمه. خیلی. بازم شکرت.