مخمور جام عشق

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی ... پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

مخمور جام عشق

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی ... پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

لحظه دیدار

به این تقویم که نگاه میکنی عدد 21 مرداد رو نشون میده. منتهی سال 1386. درست همین روز منتهی از نوع 1385 راهی کانادا شدم و انشاالله تا 2-3 روز دیگه دوباره میام و سری به وطن میزنم.

 

لحظه ی دیدار نزدیک است
باز، من دیوانه ام ، مستم
باز، گویی در جهان دیگری هستم
های ، نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ
های ، نپریشی صفای زلفکم را ، دست
و آبرویم را نریزی ،دل
لحظه ی دیدار نزدیک است

ی.ه.م

خداحافظ 197 آلبرت

 

وسطهای اردیبهشت بود که برای یک دوره موقت 4 ماهه توی خیابون آلبرت و در خونه شماره 197 یک اتاق اجاره کردم. خوب روزگار منو با فرهنگ یک پسر مهاجر ایرانی که چند سالی است در کاناداست آشنا کرد و روزها و شبهای خوبی رو با هم داشتیم. دیشب با خوردن قرمه سبزی و کشیدن یه عالم قلیون (اینقدر کشیدیم که دیگه نای کشیدن نداشتیم، اسی جات شدیدا خالی بود) آخرین شب با هم بودن رو در 197 آلبرت گذروندیم. امروز فرهنگ برای 1 هفته رفت تورونتو پیش خانواده و منهم کمتر از 4 روز دیگه عازم ایرانم. خلاصه که خونه 197 البرت با تموم زیباییهاش، خوشی هاش، آهنگ گوش کردناش، غم و غصه هاش، دلتنگی هاش هم رفت جزو خاطراتی که هر از گاهی از بایگانی میاریمش بیرون و با یادش طراوت تازه ای به زندگی میدیم. زنده باد خاطرات 197 آلبرت.

آشفته بازار...

امروز از عصری همه اش آهنگ آشفته بازار داریوش رو گوش میدم. حس عجیبی داره.



یکی با خنده آمد از پس راه
یکی با گریه ای مغموم گم شد
در این آشفته بازار هیاهو
حقیقت تلخ و نامعلوم گم شد

دلم تنگ است
دلم میسوزد از باغی که میسوزد
نه دیداری نه بیداری
نه دستی از سر یاری
مرا آشفته می دارد چنین آشفته بازاری

تمام عمر بستیم و شکستیم
به جز بار پشیمانی نبستیم
جوانی را سفر کردیم تا مرگ
نفهمیدیم به دنبال چه هستیم
عجب آشفته بازاری است دنیا
عجب بیهوده تکراری است دنیا

چه رنجی از محبتها کشیدیم
برهنه پا به تیغستان دویدیم
نگاه آشنا در این همه چشم
ندیدیم و ندیدیم و ندیدیم
سبکباران ساحلها ندیدند
به دوش خستگان باری است دنیا

مرا در موج حسرتها رها کرد
عجب یار وفاداری است دنیا
عجب آشفته بازاری است دنیا
عجب بیهوده تکراری است دنیا
میان آنچه باید باشد و نیست
عجب فرسوده دیواری است دنیا
عجب دریای طوفانی است دنیا
عجب خواب پریشانی است دنیا
عجب یار وفاداری است دنیا

بسکتبال ایران بر بام آسیا

درست یکشنبه دو هفته پیش بود که تیم فوتبالمون، خطیبی و امیر قلعه نویی اونجوری حال همه رو گرفتند. ولی این هفته یکشنبه واقعا تیم بسکتبال ما گل کاشت و با پیروزی خیره کننده اش در مقابل لبنان تونست قهرمان آسیا بشه. اینکه چرا در والیبال، بسکتبال، هندبال و اخیرا دو و میدانی و بعضی رشته های دیگه می تونیم اما در فوتبال نمی توانیم دلیلش شاید اون حس کودکانه ای است که می خواهیم بدون کاشتن برداشت کنیم. اینکه والیبال و بسکتبال ما حالا در آسیا مدعیان شماره اول هستند و والیبال در رده های جهانی مطرح شده دلیلش فقط یک چیزه، توجه به ورزش پایه و استفاده از تخصص مربیان خوب خارجی در بزرگسالان. نکاتی که به هیچ عنوان در فوتبال دیده نمیشه و امثال اون مربی زبون دراز میان و بعد از اون بازی های ضعیف به جای عذر خواهی شروع به جفتک انداختن هم می کنند. امیدوارم فدراسیون فوتبال هم از والیبال و بسکتبال یاد گرفته باشه که اگه میخواد حرفی برای گفتن داشته باشه اول باید فوتبال پایه رو درست کنه.

در هر حال این پیروزی شیرین بعد از اون ناکامی تلخ حسابی چسبید و من با دیدن فیلم بازی و اون سرود «ملی پوشان» اشک در چشمانم جاری شد. بر همه مخصوصا دایی مهدی که اولین کسی بود که بهم خبر داد مبارک باشه.

یه چیزی راجع به کانادا ...

یه بنده خدایی هست، هر از چند گاهی میاد به ما یک سری بد و بیراه هایی تو بخش نظرات میگه که خاک بر سرت که رفتی کانادا و حیف کانادا که تو رو راه دادن و از این صحبتها. خلاصه که من نمی دونم چه غرض ورزی با ما دارند ایشون ولی خیلی وقت بود از یک نکته مثبت اینجا میخواستم بنویسم که هر دفعه نمیشد و دیروز که سوار اتوبوس شده بودم، گفتم که حتما راجع بهش بنویسم.

خب همونطوری که می دونیم یک قسمتی از جامعه رو معلولین تشکیل میدن و تو ایران ما بخاطر جنگ تحمیلی جانبازان عزیز زیادی هستند که به علتهای مختلف معلولیت دارند و مجبورند از ویلچیر استفاده کنند. خب اگه به ایران نگاه کنیم می بینیم که معمولا واسه این آدما کلا برای زندگی پیش بینی نشده که اگر بخوان مستقل و بدون کمک دیگران زندگی کنند چه جوری باید زندگی کنند اما اون چیزی که من در کانادا دیدم (البته من کشورهای دیگه رو به غیر از امارات و ترکیه ندیدم که این دو کشور هم وضعیت مشابهی مثل ایران داشتند.) اینه که تمام ساختمانها و وسائل طوری طراحی شده اند که یک معلول به تنهایی بتونه همه کارشو بکنه بدون اینکه به کسی احتیاج داشته باشه.

 

 

به عنوان مثال تمام درهای ساختمونها مجهز به دکمه خودکاری هستند که با فشار دادنش در خود به خود باز میشه و معلول لازم نیست که منتظر کسی بشه تا براش در رو باز کنه. در تمام پارکینگها محل مخصوص پارکینگ برای معلولین تعبیه شده که از اونجا بتونند با ویلچیر به راحتی خودشون رو به آسانسور و یا محل کارشون برسونه. در اکثر توالت ها هم یک کابین بزرگتر برای افراد معلول در نظر گرفته شده. دیروز هم که توی اتوبوس بودم و یک معلول سوار شد، ابتدا اتوبوس چند سانتیمتری ارتفاعش رو کم کرد و یک صفحه اوتوماتیک جلوی ویلچیر باز شد که معلول به راحتی با حرکت از روش وارد اتوبوس شد و در قسمت ویژه معلولین مستقر شد. همچنین برای نابینا ها هم خیلی چیزها رو پیش بینی کردند، مثلا روی دکمه آسانسورها رو برجسته کردند و یا اینکه در سر چهار راه ها برای عبور نابیناها دکمه های مخصوص عبور پیاده وجود داره که با فشار دادنش چراغ راهنمایی رو بعد از یک مدتی تغییر میده و در مورد این نابیناها با پخش آژیر اعلام میکنه که یک نابینا در حال عبوره.

شاید در نگاه اول معلولین درصد بسیار پایینی از جامعه رو چه در ایران و چه در کانادا تشکلی بدهند که حتی به چشم نیاد ولی نکته مهم اینه که در اینجا زندگی به گونه ای طراحی شده که بتونند مستقل و بدون ایجاد مزاحمت برای بقیه زندگی خودشون رو بکنند.

در هر حال کانادا کشوری است که از لحاظ طراحی کلی فوق العاده خوب و با امکانات طراحی شده و کمترین دغدغه رو برای یک زندگی ساده و راحت درش میشه دید اما واقعا اون چیزی که باعث مهاجرت از کانادا به خارج میشه و رقم بسیار قابل توجهی هم هست آب و هوای سرد و خشن این کشور در طول زمستونه که برای بعضی ها واقعا غیر قابل تحمل میشه. چرا که علاوه بر مشکلاتی که از لحاظ سرمایی ایجاد میکنه به لحاظ روحی هم بعضا افسردگی های زیادی رو به دنبال داره.  

خلاصه بدم نمیومد راجع به این چیز توی کانادا بنویسم و امیدوارم در آینده بتونم کشورهای دیگه رو بازدید کنم و اونجا ببینم تا این حد پیش بینی شده یا نه.

 

یا حق،

ی.ه.م

زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس..

یه وقتایی میشه که از بی حس و حالی و بی رمقی دیگه توانت رو از دست میدی. حالا این می تونه علتهای بی شماری داشته باشه. میتونه خستگی های ناشی از روزمرگی، خستگی های روحی و خیلی چیزهای دیگه داشته باشه. بعد یکباره با شنیدن یک جمله، یا خوندن یک نوشته و یا زمزمه کردن یک شعر کلی متحول میشی و انرژی می گیری. امشب از اون شبها بود که حافظ با این غزل استثنائیش منو حسابی حال آورد.

 

گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس

زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس

من و همصحبتی اهل ریا دورم باد

از گرانان جهان رطل گران ما را بس

قصر فردوس به پاداش عمل میبخشند

ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس

بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین

کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس

نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان

گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس

یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم

دولت صحبت آن مونس جان ما را بس

از در خویش خدا را به بهشتم مفرست

که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس

حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست

طبع چون آب و غزلهای روان ما را بس

تو را من چشم در راهم ...

در آن نوبت
که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
تو را من چشم در راهم
شباهنگام
 
نیما یوشیج