من برگشتم. از بهترین و سرنوشت ساز ترین سفر زندگیم برگشتم. سفری که خداحافظیش خیلی سخت بود ولی یاد لحظات شیرینش با یک همسر خوب و مهربون منو زنده و تازه نگه میداره. درست در آخرین لحظات تابستان 86 می نویسم، تابستانی که سرنوشت من رو با سرنوشت زهرای عزیزم گره زد و ما رو به رسم تقدیر در جاده زندگی کنار هم قرار داد. دیدن دوستان و آشنایان خوب در تهران برای من بسیار زیبا و دلچسب بود و امیدوارم که اینجا همچنان بتونم ادامه بدم و بنویسم. اگر فرصت بشه و احساس من اجازه بده شاید درباره این سفر در این وبلاگ نوشتم.
تا بعد،
ی.ه.م
دو تا دستام مرکبی
تموم شعرام خط خطی
پیش شما شازده خانوم
منم فقیر پا پتی
غرور رو بردار و ببر
دلم میگه دلم میگه
غلامی رو به جون بخر
دلم میگه دلم میگه
شازده خانوم قابل باشم
باید بگم به شعر من
خوش آمدی خوش آمدی خوش آمدی
شازده خانوم چه خاکی و چه بی ریا
به منزل خود آمدی خود آمدی خود آمدی...