مخمور جام عشق

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی ... پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

مخمور جام عشق

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی ... پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

سال نو مبارک


ای آنکه به تدبیر تو گردد ایام

ای دیده و دل از تو دگرگون مادام

وی آنکه به دست توست احوال جهان

حکمی فرما که گردد ایام به کام

حال و هوای بهار

حال و هوای بهاره. حالا به استقبالش داریم می رویم. حتی در اینجا هم مدتی است که برفها آب شده و برف جدیدی نیامده. عید را اینجا هم جشن می گیریم حتی اگر تمام مزه عید این باشه که عید را کنار سفره هفت سین مادر بزرگ جشن بگیری. یاد اون سالها به خیر و خیلی منتظرم تا با تمام شدن کارهایم در اینجا بازهم فرصت جشن گرفتن عید نوروز در کنار خانواده که موهبتی عظیم است را به دست آورم. یاد باباجون به خیر هر سال موقع عید خنده کوتاهی می کرد و می خوند.«عید آمد و ما لختیم، هر سال پلو می پختیم!»

مخمور جام عشق

مدتی است که کمتر پای کامپیوتر و اینترنت می نشینم. شاید همین باعث شده تا کمتر بخوانم و نتایجتا کمتر بنویسم. از روزی که زهرا جان آمد، دوست داشتم این وبلاگ را تمام کنم تا با همان عنوان جشن دلتنگی من برایم، جاودانه بماند اما نمی دانم چرا دلم نمی آمد که این وبلاگ را که از آغاز سفرم به خارج از ایران آغاز کرده ام را تعطیل کنم. تصمیم گرفتم عنوانش را عوض کنم و همچنین بکوشم که بیشتر بنویسم. تفالی به حافظ زدم و این شعر آمد:

 

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی

پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

وصف رخ چو ماهش در پرده راست ناید

مطرب بزن نوایی ساقی بده شرابی

شد حلقه قامت من تا بعد از این رقیبت

زین در دگر نراند ما را به هیچ بابی...

 

دوست دارم که همواره مخمور جام عشق بمانم و این جا را همچنین زنده و جاری نگه دارم. از توجه همه ممنونم.

ساعت از ده شب هم گذشته بود که یک دوست خیلی خوب ما را به خوردن یک چای بعد از شام دعوت کرد. خیلی پیشنهاد غیر منتظره اما دوست داشتنی ای بود. بی درنگ قبول کردیم و سریع حاضر شدیم و رفتیم. چون اولین بار با هم به خانه شان می رفتیم، تصمیم گرفتیم دست خالی نرویم اما این ساعت شب آخر هفته کمتر مغازه ای باز بود. یاد مغازه «سوبیز» نزدیک خانه شان افتادم. آنجا 24 ساعته و هفت روز هفته باز است. سریع رسیدم آنجا و باتفاق زهرا رفتیم و خیلی سریع ظرفی بستنی برداشتیم و رفتیم حساب کنیم. صف حساب کردن شلوغ بود. چون آخر هفته بود تنها دو باجه باز بود و هر صفی 6-7 تا آدم توش بودند. اکثر آدمها 2-3 قلم جنسهایی که معلوم بود نیاز فوریشان بود دستشان بود جز زن و شوهر میانسالی که چرخ فروشگاه را پر کرده بودند. پیش خودم فکر می کردم پیاده و خالی کردن و حساب کردن این همه جنس ده دقیقه ای طول می کشد. داشتم فکر می کردم که بستنی را بی خیال بشم و زودتر خودم را به خانه دوستم برسانم که نوبت زن و شوهری که خرید زیادی کرده بودند رسید تا حساب کنند. نگاهی به من که با یک ظرف بستنی منتظر بودم کردند و با لهجه انگلیسی غلیظشان از من پرسیدند: فقط همین یک قلم را می خواهی بخری؟ گفتم آره. بعد لبخندی زدند و من را دعوت کردند که جلوتر از آنها حساب کنم. کارشان شاید کوچک بود اما تاثیرگذار بود. از نگاهشان به نفر بعدی و اینکه فقط به خودشان فکر نکردند خیلی لذت بردم و درسی شد برای خودم که زندگی مسابقه دوی انفرادی نیست که فقط به رسیدن به خط پایان فکر کنیم. زندگی دوی استقامت تیمی است که باید دست نفر عقبی را هم بگیریم تا همه با هم برسیم.

امروز از پنجره بیرون را نگاه می کردم. برف می بارید. بر خلاف تمام دفعاتی که برف می بارید، این بار باریدن برف زیبا بود. از آمدنش لذت می بردم و آرامش می گرفتم. روزهای خوبی است. بدون غوغای ذهنی، با آرامش خیال و آرزوهای بزرگ. سرم شلوغ است و فکر مشغول کارهای زیادی که باید انجام بدهم و هنوز هیجان اجازه نمی دهد بر روی آنها تمرکز کنم. ببخشید که نمی نویسم ولی به زودی خواهم نوشت. ممنون از همه محبتهایتان.