مخمور جام عشق

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی ... پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

مخمور جام عشق

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی ... پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

اولین سالگرد ازدواجمان

به بهانه اولین ساگرد ازدواجمان و روزی که برگ خوشبختی زندگی من توسط زهرای عزیزم ورق زده شد.

 

چون تو جانان منی جان بی تو خرم کی شود

چون تو در کس ننگری کس با تو همدم کی شود

گر جمال جانفزای خویش بنمایی به ما

جان ما گر در فزاید حسن تو کم کی شود

دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کرده‌ای

این چنین طراریت با من مسلم کی شود

عهد کردی تا من دلخسته را مرهم کنی

چون تو گویی یا کنی این عهد محکم کی شود

چون مرا دلخستگی از آرزوی روی توست

این چنین دل خستگی زایل به مرهم کی شود

این چنین دل خستگی زایل به مرهم کی شود

تا تو از در در نیایی از دلم غم کی شود

خلوتی می‌بایدم با تو زهی کار کمال

ذره‌ای هم‌خلوت خورشید عالم کی شود

نیستی عطار مرد او که هر تر دامنی

گر به میدان لاشه تازد رخش رستم کی شود

مردادی دیگر

اینقدر همه چیز شلوغه که یادم میره ماه مردادی شروع شده و نصفش هم سپری شده است. ماهی که حالا شروعش تداعی کننده سالروز کوچ پدر بزرگ دوست داشتنی ام است-امیدوارم که خداوند روحش را قرین رحمت کند-. ماهی که پایانش سالروز تولدم است و از پارسال هم روزهای آخرینش سالروز ازدواجم. این وبلاگ هم همیشه در مرداد جشن تولد می گیرد و در آرشیوش وارد سال چهارم می شود. به همه اینها این را اضافه کنم که باید یادم بیاید سه سال از مسافرت من به کانادا گذشت و چقدر عمر زود می گذرد.  

چند روز دیگر یکبار دیگر به ایران می آیم. چند روز دیگر وطن عزیزی که در این دو ماه اخیر بیش از هر وقت دیگر دلواپسش بودم را انشاالله بار دیگر می بینم. فرصتی است تا دوستان قدیمی و آدمهای دوست داشتنی ای ببینم که شاید برای آخرین بار است در ایران ملاقاتشان می کنم. مسافرت متفاوتی پیش رویم است. باید از لحظاتش خوب استفاده کنم. خیلی خوب.

مرحوم درویش

روزهایی که می گذرد قدرت تکلم و نوشتن را به کل از من گرفته است. یکی دو روز پیش در خبرها هم شنیدم که آقای درویش مالک تیم های ورزشی شموشک هم در اثر سرطان در گذشت. در این روزها که همه عزادار و بهت زده کشته شدن جوانان عزیزمان بودند، شنیدن خبر درگذشت این مرد که با عشق و علاقه مثال زدنی تیم شموشک را با پول شخصی خودش اداره کرد دردناک بود. آقای درویش را من فقط اسمش را شنیده بودم. ایشان هرگز در تلویزیون و رادیو و روزنامه ها ظاهر نشد و نشان می داد پولی را که در راه فوتبال خرج می کند نه برای معروف شدن و سوژه روزنامه ها شدن خرج می کند، ‌بلکه فقط به عشق جوانان همشهری خودش پولهایش را خرج ورزش کرد. البته شنیدم که بیمارستانی را هم در نوشهر راه انداخته بود و خلاصه سابقه این انسان نشان از خیرخواهی و انسان دوستی این مرد شریف داشت و امیدوارم روحش شاد باشد. یادم هست که در میان خاطرات پدر و مادر و همینطور مادربزرگ و پدربزرگم، همدان هم فرد مشابهی را داشت به نام «مکاره چی». برایمان از اقدامات «مکاره چی» در ساختن استادیوم های ورزشی برای جوانان همدانی از اموال خودش تعریف کرده بودند. او نیز همچون مرحوم درویش در بی خبری و سکوت از این دنیا رفت. روح همه شان شاد.

استاد


امسال یکبار دیگر قسمت شد و استاد بزرگوار شاه آبادی را زیارت کردم. من از ایشان  نه تنها از لحاظ علمی چیزهای عظیمی از او آموخته ام بلکه آموزه های اخلاقی ایشان به ویژه نکاتی را که در سفیر اخیر متذکر شد بسیار عمیق تر در زندگیم حس می کنم. برای این استاد ارجمند آرزوی سلامتی و بهروزی می کنم.