علی موقع صبحانه برگشته بمن میگه بابایی باید تو نونا «تف» کنیم تا نونا خوب بشن. بهش میگم نه علی کار خیلی بدیه. میگه تو کتاب «شیمو» نوشته باید توی آرد «تف» کنیم. بعد بدو بدو میره کتاب شیمو رو برای من میاره. صفحه مربوطه رو باز میکنه و میگه ایناهاش
بعد که میخونم متوجه میشم توی کتابش نوشته خمیر باید یه خرده «پف» کنه و باد کنه!
زهرا در حال نماز خوندنه که علی میاد سراغش. در سنی هست که مدام میپرسه «چرا».
-مامانی داشتی چی کار میکردی؟
-داشتم نماز میخوندم پسرم.
-چرا؟
-داشتم با خدا حرف میزدم.
-چرا؟
-داشتم ازش تشکر میکردم.
-چرا تشکر میکردی؟
-چونکه تو و دریا رو به من داده.
فرداش وقتی زهرا میخواد نماز بخونه علی هم جانمازش رو که مدتی بود دست نزده بود میاره و پهن میکنه.
-علی جون داری چی کار میکنی؟
-میخوام نماز بخونم. میخوام از خدا تشکر کنم که دریا رو به من داده.