مخمور جام عشق

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی ... پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

مخمور جام عشق

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی ... پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

روزهای به یاد ماندنی

شاید یک جور توفیق اجباری باشه که مجبور باشی مدت زیادی رو دور از عشقت و وطنتت و خانواده ات زندگی کنی. تو روزهایی که برای دیدن تعداد ماه هایی که مونده تا زهرا رو ببینم از انگشتهای دستم استفاده می کردم، یاد گرفتم که صبور باشم و بدونم همیشه زندگی اونجوری که ما می خواهیم پیش نمیره. یاد گرفتم که باید قدر خیلی کسان و خیلی چیزها رو دونست. کسانی که توی تمام این مدت یادت می کنند، با محبتهاشون خوشحالت می کنند و به یادت می آرن که توی بدترین سختی ها هم که باشند، قلب مهربونی دارند. حالا که تعداد روزهای مونده رو با انگشتان دو دست که نه بلکه با انگشتان یک دست هم میشه شمرد، چشم به یک سال گذشته می اندازم می بینم که بعضی روزهاش سخت گذشت اما حلا فقط می تونم لبخند بزنم. جای یک سری موها روی سرم خالی شده اما به جاش یک سری چیزهای درونی اضافه شده. فردا بعد از 324 روز به سمت تهران میرم. این وبلاگ برای دومین بار داره از مرداد رد میشه، این یعنی که من دومین سال حضورم در اینجا رو هم پشت سر گذاشتم. مدتی رو به خاطر تدارک مراسم عروسی نمی تونم بنویسم، اما دوباره شروع خواهم کرد. خیلی زود.

امشب دلم می خواد تا فردا می بنوشم من

زیباترین جامه هایم را بپوشم من

با شوق بی حد باغچه هامون رو صفا دادم

امشب تا میشد گل توی گلدونها جا دادم

بعد از جدائیها، آن بی وفائیها

فردا تو می آیی فردا توی می آیی...

سایپا و تیم ملی

این روزها سایپا و تیم ملی بد جوری در هم گره خورده اند! ماجرا از آنجایی شروع شد که در طی یک پروسه لابی با خدا، علی دایی که سرمربی سایپا بود، شد سرمربی تیم ملی. بعد از اون با وجودی که سایپا تیم نیمه دوم بود و جایگاهش بین 10 تا 13 بود، همیشه 5 تا بازیکن توی تیم ملی داشت که حتما هم 3 یا 4 تاشون هم بازی می کردند. گذشت و گذشت تا دیدند که هیچ جوری نمی تونند بندی، تبصره ای اضافه کنند که مربی تیم ملی دو شغله باشه تا پیوند تیم ملی و سایپا از طریق دایی تدوام داشته باشه، این بود که علی دایی رو کردند عضو هیات مدیره سایپا. ظاهرا قضیه به اینجا ختم نشد و جناب سرمربی و عضو هیات مدیره تصمیم گرفت تا برای تقویت سایپا چاره اندیشی کنه. این بود که به بعضی بازیکنان اولتیماتوم داد که اگه بخوا توی تیم ملی جایی داشته باشند باید برن توی سایپا. این بود که حسین کعبی، عباس آقایی و محمد پروین و ابراهیم میرزا پور با کله دویدند توی سایپا هر چند که به قول کعبی از پرسپولیس تیم قهرمان لیگ و محبوب ترین تیم ایران پیشنهاد مالی بهتری داشت! بعد از اون، وقتی نوبت بازیهای غرب آسیا شد، این بار هم سرمربی هوای سایپا رو داشت و 5 نفر ازشون به تیم ملی دعوت کرد که یکیشون هم محمد پروینی بود که به خاطر مصدومیت بازی اول رو جلوی روی پرسپولیس غایب بود و از پرسپولیس تیم قهرمان فصل قبل یک نفر!! در هر حال این زنجیره ناگسستنی سایپا و تیم ملی امروز با خبر اسپانسر شدن سایپا برای تیم ملی تکمیل شد تا دیگه ما سایپا رو چیزی جدا از تیم ملی و تیم ملی رو چیزی جدا از سایپا ندونیم. خد ا آخر و عاقبت همه رو به خیر کنه!

بهترین ترانه عاشقانه تاریخ

Wise men say only fools rush in
But I cant help falling in love with you
Shall I stay
Would it be a sin
If I cant help falling in love with you

Like a river flows surely to the sea
Darling so it goes
Some things are meant to be
Take my hand, take my whole life too
For I cant help falling in love with you

Like a river flows surely to the sea
Darling so it goes
Some things are meant to be
Take my hand, take my whole life too
For I cant help falling in love with you
For I cant help falling in love with yo

برای توضیحات بیشتر می توانید اینجا را ببینید.

ریشه در خاک

 

تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد و
اشک من تو را بدرود خواهد گفت
نگاهت تلخ و افسرده ست
دلت را خار خار ناامیدی سخت آزرده ست
غم این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده ست

تو با خون و عرق، این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی
تو با دست تهی با آن همه توفان بنیان کن در افتادی
تو را کوچیدن از این خاک دل برکندن از جان است
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشکسالیهای پی در پی
تو را از نیمه ره برگشتن یاران
تو را تزویر غمخواران
ز پا افکند؛

تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان در ستوه آورد
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است؛

تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است؛

تو با چشمان غمباری که روزی چشمه جوشان شادی بود و
اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده است
خواهی رفت
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت

من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقی است می مانم
من از اینجا چه می خواهم، نمی دانم

امید روشنایی گر چه در این تیرگیها نیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه، می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک
با دست تهی، گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه، چون خورشید
سرود فتح می خوانم

و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت

 

زنده یاد فریدون مشیری

رندی پاش در گذشت

اسفند سال گذشته در مطلبی با عنوان مرگ و زندگی از زندگی استاد نسبت جوان آمریکایی نوشتم که به سرطان لوزالمعده دچار شده بود و پزشکان به او گفته بودند که خواهی مرد. او در آخرین سخنرانی اش در دانشگاه آنچنان زیبا و دلنشین از حقیقت شاد زیستن در زندگی سخن گفت که همه را به وجود آورد. امروز رندی پاش بالاخره در اثر این بیماری سرطان از پا در آمد و در گذشت. سخنان زیبا و شجاعانه اش مسلما راهنمای خوبی است تا همواره زندگی را آسان بگیریم و از هر لحظه ای برای شاد بودن استفاده کنیم. روحش شاد.

 

پ.ن. این مطلب هم در رثای او خواندنی است

آغاز مرداد

دوست خوبم تورج عزیز، در آغاز ماه امرداد متنی را نوشته با عنوان «سلام امرداد». بسیار دوست داشتنی از این ماه نوشته است. ماه امرداد برایم خیلی دوست داشتنی است دلیلش هم واضح است چرا که در این ماه به دنیا آمدم و شازده خانوم در این ماه به شعر من خوش آمد و امسال هم به امید خدا در این ماه عروسی خواهیم کرد. پس خاص بودن این ماه برایم روشن است.

اما درست دو سال پیش مرگ عزیزی شیرینی این ماه را در آغازش برایم مکدر ساخت. هر سال در آغاز این ماه به یاد بزرگ مردی که صفا و عشق در رفتار و گفتارش آموخته بودم چشمانش را برای همیشه بست و ما را تنها گذاشت. امسال به یابود دومین سال پر کشیدنش، آهنگ نوای کاروان با صدای احمد گلچین را اینجا برای گوش دادن می گذارم. روحت شاد پدربزرگ نازنینم.

 

نوای کاروان امشب زند آتش به جانم

خدایا برملا شد برملا راز نهانم

مران محمل مران ای کاروان آهسته تر رو

که من دل خسته ای جا مانده از این کاروانم

سراپا سوز و آهم ، سرشک غم گدازم

به جایی ره نجویم ، که من گم کرده راهم

نسیم غمش مرا می برد به شهر بی نشانها

من آن آتشم که وا مانده ام به جا از کاروانها

غم دل را با که گویم تا نشانش به جان دارم

نشانی از او نجویم که من یاری بی نشان دارم

کجا رفتی ای کبوتر بی بال ، که دل ز فراقت اسیر جنون شد

خبر نداری که از غم عشقت ، فسانه شدم من وفای تو چون شد