مخمور جام عشق

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی ... پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

مخمور جام عشق

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی ... پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

دختر ما

امروز رفتیم سونوگرافی و معلوم شد عزیز در راه ما، یک دختر کوچک ناز است. امیدوارم به سلامت به دنیا بیاید و مایه رحمت و شادی برای ما باشد. 




پسرک و این روزهای ما...

امروز پسرک بدون آنکه بخواهد و بداند آزارم داد. امروز حسی را چشیدم که پدر و مادرها قطعا چشیده اند و هیچوقت به رویمان نیاورده اند. من هم سعی کردم به روی خودم نیاورم. چند روزی است مهمان داریم. خاله و دختر خاله زهرا. علی بی اندازه مهمان دوست دارد. خیلی با آنها صمیمی شده است و شبها از ترس آنکه بخوابد و صبح ببیند نیستند عمیقا نگران است. به وضوح میبینم که ترجیح می دهد پیش آنها باشد و خواهشهای من برای آنکه بغلش کنم و یا با او بازی کنم را مکررا رد می کند. کمی دلگیر کننده است اما وقتی بیشتر لجم می گیرد که به من و زهرا می گوید «دیگه اصلا دوستت ندارم» و در مقابل اسم مهمانها را مبرد و می گوید دوستشان دارم. می دانم بچه است و مفهموم حرفهایش را درست نمی داند. اما وقتی به واقعیت ماجرا نگاه می کنم اندوهگین می شوم. به اینکه کودک کوچک دوست داشنتی که فقط دوست داشت در آغوش ما باشد حالا در زندگی کوچکش گاهی ما در اولویت نیستیم.


حالا ماییم و این صحنه روزگار تا با آنچه و آنکه او را دوست می دارند رقابت کنیم تا در این قلب نازنینش جایی هم برای ما باشد. آه! که چقدر دلم میگیرد که یادم می افتد من هم برای پدر و مادرم علی بودم و هستم و به دفعات کلامی و رفتاری آنها را آزرده ام و در عرصه هایی از زندگی چیزهایی را به آنها ترجیح داده ام. ای کاش زندگی به عقب بر می گشت تا آن لحظات را دوباره زندگی می کردم و بین آن انتخابها پدر و مادرم را انتخاب می کردم.