امروز 12 آگوست 2016 است و من درست 10 سال پیش از ایران خارج شدم برای ادامه تحصیل و حالا بعد از کلی اتفاقات و بالا پایین شدن امروز از آمریکا مینویسم. ده سالی پر از اتفاقات ریز و درشت. اززندگی در وینیپگ و واترلو و تورنتو و دالاس و سانیویل و الا هم سن خوزه تا ازدواج و تولد علی و دریا و متاسفانه اخیرا فوت پدرم که یک ماه پیش از دنیا رفت. از امروز صبح سه باری که خیلی زیاد گریه کردم جلوی ذهنم هست.
اولی اون لحظه ای که ده سال پیش هواپیما از مهرآباد بلند شد احساس کردم خیلی چیزها از من کنده شد. بی اختیار چشمانم اشکش بند نمی آمد و از گریه و خستگی خوابم برد.
دوم یک ماه پیش و لحظه ای که بالای سر بابام بودم و تلفنی با اورژانس حرف میزدم و از من میخواست ماساژ قلبی بدهم تا مامورین برسند. گرچه ناامید بودم و بابام نفسش قطع شده بود نمیتوانستم متوقف بشوم و اشک میریختم و صداش میکردم و میگفتم بلند شو.
سوم هم لحظه ای که بابام رو به خاک سپردیم. صدای مداح بدجوری توی ذهنم ضجه میزنه هنوز:
«… اما بابا جلال امروز ازت شرمنده شدیم… صورت مهربون و نازنین و قشنگنتونو رو خاکا گذاشتیم و داریم میریم خونه… چقدر بیرحمه دور و زمونه… قدر خوبا رو هیچ نمیدونه… میگیره از ما دونه به دونه… عزیزامونو خدا میدونه… بابا کجاییی… داد از جدایی… چشم انتظارم… پس کی میایی...»
ده سال گذشت و بیشترش خوب و خوشحالی بود ولی هر روزش هر چقدراحساس خوشحالی میکردم تکه ای از من جایی جا مانده. حالا بدون بابا بیشتر احساس میکنم چیز گمشده ای دارم.
بیش از یک سال ننوشتم. بهانه آوردن از شلوغی سر گفتن ساده است ولی واقعیت این است که چند باری آمدم بنویسم. هی نوشتم و پاک کردم و هی نوشتم و پاک کردم آخرش منتشر نشد! یک سال شلوغی بود. پر از لحظات خوب با بچه ها. لحظات بد و تلخ هم داشت. هر چه بود یک سال گذشت .
برای بازگشت دوباره این عکس را اینجا میذارم. از دیروز این عکس را بارها و بارها نگاه میکنم و سیر نمیشم. این عکس برای من پر از معنیه. پر ا ز احساسه. این دنیای بچه ها در عین سادگیش بسیار آموزنده است. ای کاش دنیای واقعی هم به قشنگی دنیای بچه ها بود.
بچه که بودیم کتاب داستانی داشتیم که اسمش بود «لاکپشت بلند پرواز». بعدها که مدرسه رفتیم هم در سال دوم یا سوم دبستان هم داستان مشابهی داشتیم. محمد چند وقت پیش نسخه الکترونیکی کتاب رو که بسیار برای ما نوستالژیک بود را پیدا کرد. من هم سعی کردم کتاب را برای علی بخوانم.
داستان در مورد لاکپشتی است که آرزوی پرواز دارد اما نمیتواند پرواز کند. یک روز ۲ تا غاز که دوستانش بودند به او پیشنهاد میدهند که با دهانش چوبی را بگیرد و آن دو، دو سر چوب را بگیرند و پروازش بدهند. لاکپشت که از زمین بلند میشود حیوانات مزرعه شروع میکنند در مورد لاکپشت حرف زدن. لاکپشت که میخواهد جوابشان را بدهد، دهانش را باز میکند و همانجا سقوط میکند و در راه آرزویش جانش را از دست میدهد. در آخر کتاب نتیجهگیری عجیبی کرده بود.
بنابر نتیجه کتاب چون لاکپشت بال نداشته پس باید فکر پرواز را از سرش بیرون میکرده و به طبیعت لاکپشتیاش مشغول میشده است. برایم خیلی عجیب بود که در کودکی ما چنین طرز فکری را به ما یاد میدادند در حالیکه تمامی اختراعات و اکتشافات بشر به خاطر بلندپروازی و میل به داشتن ناداشتههای بشر، به وجود آمده است.
علی موقع صبحانه برگشته بمن میگه بابایی باید تو نونا «تف» کنیم تا نونا خوب بشن. بهش میگم نه علی کار خیلی بدیه. میگه تو کتاب «شیمو» نوشته باید توی آرد «تف» کنیم. بعد بدو بدو میره کتاب شیمو رو برای من میاره. صفحه مربوطه رو باز میکنه و میگه ایناهاش
بعد که میخونم متوجه میشم توی کتابش نوشته خمیر باید یه خرده «پف» کنه و باد کنه!
زهرا در حال نماز خوندنه که علی میاد سراغش. در سنی هست که مدام میپرسه «چرا».
-مامانی داشتی چی کار میکردی؟
-داشتم نماز میخوندم پسرم.
-چرا؟
-داشتم با خدا حرف میزدم.
-چرا؟
-داشتم ازش تشکر میکردم.
-چرا تشکر میکردی؟
-چونکه تو و دریا رو به من داده.
فرداش وقتی زهرا میخواد نماز بخونه علی هم جانمازش رو که مدتی بود دست نزده بود میاره و پهن میکنه.
-علی جون داری چی کار میکنی؟
-میخوام نماز بخونم. میخوام از خدا تشکر کنم که دریا رو به من داده.
درست دو هفته پیش در چنین روزی دخترکی زیبا و کوچک چشمانش را به دنیای ما باز کرد که اسمش را دریا گذاشتیم. تا دلش به بزرگی دریا باشد. در دو هفته اخیر سرمان با دریا و علی و عادت کردن به زندگی جدید حسابی شلوغ بود و نشد زودتر این اتفاق خجسته را ثبت کنم.
شکر خداوند رحمان دخترمان سلامت است و در حال رشد و بالیدن است. در کنار آن علی هم به خوبی با این عضو جدید کنار آمده است و حسابی دوستش دارد. نوازشش می کند و گاهی با بوسه هایی جانانه به استقبالش میرود. هر آنچه هست وجود کوچک و نازنینش مایه رحمت است و خوشحالی. خدا را شاکریم و از خدا میخواهیم که توفیق تربیت صحیح این دو نوگل را به عنایت کند.
دیروز عروسی محمد بود و ما به خاطر دخترمان که همین روزها باید به دنیا بیاد نتوانستیم در مراسم حاضر بشویم. راستش خیلی دلم می خواست که باشم ولی نشد. مبارکه شاه دوماد ایشالا عروسی بچه هات رو جا نمونم.
زمانی که علی داشت به دنیا میآمد با مفهومی به نام خون درون بندناف یا cord blood آشنا شدم. بر اساس پیشرفتهای اخیر علم پزشکی به این نتیجه رسیدهاند که خون درون بندناف نوزاد حاوی مقدار زیادی سلول بنیادی است که در صورت ذخیره میتوان آنرا در آینده برای درمان بیماریهایی که احیانا به سلولهای بنیادی نیاز شود استفاده کرد. هزینه نسبتا زیادی را باید برای جمعآوری این خون و سپس هزینه نسبتا کمی را برای نگهداری سالیانه آن میپرداختیم. خیلی برای این کار مردد بودیم و نهایتا برای علی آنرا انجام دادیم. حالا نوبت دومی است. اطرافمان تعداد زیادی پدر و مادر ایرانی است. تقریبا بدون استثنا همگی این گزینه را برای بچهشان انتخاب کردهاند. در اینجا چند شرکت هستند که این کار را انجام میدهند و به نتیجه خاصی نرسیده بودیم که کدام را انتخاب کنیم. به زهرا گفتم که اجازه بده تا امروز سر کار از همکاران آمریکاییم سوال کنم. احتمالا آنها شرکتهای خوب را میشناسند. خیلی جالب بود که از سه همکاری که بچههایشان همسن و سال علی هستند سوال کردم هیچکدامشان این را برای بچهشان انتخاب نکرده بودند. من مطمئن هستم که توانایی مالی این کار را دارند ولی اینکه هیچکدامشان برای این کار متقاعد نشده بودند و همه پدر و مادرهای ایرانی که من میشناختم متقاعد شده بودند برایم بسیار جای شگفتی داشت!