مخمور جام عشق

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی ... پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

مخمور جام عشق

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی ... پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

ششمین سال هجرت باباجون

وقتی نگاه پدر و مادرم رو به علی می بینم، بهتر می فهمم که پدربزرگ ها و مادربزرگ ها چطور نوه هاشون رو دوست دارند. اصولا همیشه رابطه ای بسیار خوب بین نوه ها و پدربزرگ ها و مادربزرگ هاست. اون سخت گیری های تربیتی پدر و مادرها برای بچه ها در مورد اونها صدق نمی کنه و با محبتهای بی شمارشون نوه ها رو شیفته خودشون می کنند. 


امروز 6 امین سالگرد درگذشت پدربزرگ نازنین منه. اینکه چه رابطه خوبی با این انسان داشتم قصه مفصلی است، اما دقت کرده ام تنها کسی است که بدون احتیاج به نشان گذاری در تقویم، در این روز برایم خود به خود یاد آوری می شود. روحش شاد و یادش گرامی. 


آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست 

هر کجا هست خدایا به سلامت دارش


نظرات 6 + ارسال نظر
Nafas دوشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:43 ق.ظ http://gurestane-gham.blogfa.com

خدابیامرزتش. الان سحری خوردم و گفتم بیام یه دوری تو وبلاگا بزنم به وب شما برخورد کردم.موفق باشی.راستی بهزاد هرموقع آپ میکنی خبرم کن.یاحق...

پروین دوشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:13 ق.ظ

ممنون از اینکه راجع به باباجون آنقدر زیبا نوشته ای
شماها سلامت باشید وخدا ونذ هم روح اورا شاد کند

م ه ر د ا د سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:08 ب.ظ

خدا رحمتش کنه بابا جون رو...
چقدر داستانهای جالب میگفت برامون. تویسرکان! ما دو تا یه خریم :))

م ه ر د ا د سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:10 ب.ظ

این عکسه هم خیلی خوبه!! کسری خیلی با مزه میخنده! باباجون هم لبخندش آرامش بخشه

مسعود سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:30 ب.ظ

بهزاد جون تو نوه درجه یک و قدر شناسی هستی که احتیاج به یادآوری نداری. تازه من هنوز نفهمیدم که چه زحمت ها و خون دلهایی برای ما بچه هاش کشید
یادم میآد که: هیچوقت انجام کارهای یک کمی سخت و فیزیکی را به من نمی داد و سریع خودش دست بکار میشد و من هم میگفتم بگذارید کار یاد بگیریم و اون هم از ته قلبش نمیخواست که ما با انجام کار سخت مکدر بشیم.
هر روز صبح برای نماز صبح من را بیدار میکرد و عبادتش و اعتقاداتش حرف نداشت.
یکی دو ماه آخر سال که شب ها نمیدونم خونه میآمد یا نه. چون من میدیدم که شاگرد مغازه به خونه میآمد و شام میبرد.(من 5-6 سالم بود).
وچون خیاطی جواب خرج ما الدنگ ها را نمیداد به کارهای دیگه رو آورد
انجام کارهای ساختمانی و ساخت 3-4 خونه در سالهای 50 به بعدش ارزش توجه به اقتصاد خانه را مشخص میکند و تهیه طرح و تفکیک زمین و محاسبات مساحات زمین های بی قواره را یادمه که از خیلی باسوادتراش بهتر انجام میداد
و نمی دونم با این همه کار و فعال کردن فکر و مغزش چرا اونجوری آلزایمر گرفت و اون همه اذیت شد( طفلک مامانم)
و یک ریال برای خودش خرج نمی کرد و با کابشن و کفش من تو سن 62 سالگی با سرهنگ اینا به سبلان و الوند رفت
خلاصه زندگیش خیلی قابل بررسیه. خدا دلم گرفت

منصوره چهارشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:29 ب.ظ

خیلی زحمت کشید و خستکی ناپذیر بود و با حد اقل هازندگی را جلو میبرد با ادمهای فرهنگی و باسواد تر از خودش رفت و امد داشت مغازه خیابان بوعلی را با شاگردی و بدون قرض از کسی خرید و تا از قبل از تهیه خانه اقدام به ازدواج نکرد و مهم این که روی پای خودش بود

مامان جون خوبم. خدا شما رو برای ما حفظ کند و سایه شما بر سر ما مستدام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد