مخمور جام عشق

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی ... پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

مخمور جام عشق

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی ... پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

حکایت غلام و ارباب

از بزرگان عصر یکی با غلام خود گفت که از مال خود پاره ای گوشت بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم  و تو را آزاد کنم . غلام شاد شد . بریانی ساخت و پیش او آورد خواجه بخورد و گوشت به غلام سپرد . دیگر روز گفت : بدان گوشت نخود آبی مزعفر* بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم . غلام فرمان برد و بساخت و پیش آورد . خواجه زهر مار کرد و گوشت به غلام سپرد . روز دیگر گوشت مضمحل شده بود و از کار افتاده ، گفت : این گوشت بفروش و پاره ای روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم . گفت : ای خواجه « حسبه لله**» بگذار تا من به گردن خود همچنان غلام تو باشم .اگر هر آینه خیری در خاطر مبارک می گذرد به نیت خدا این گوشت پاره را آزاد کن .


*مزعفر : زعفرانی 

**حسبه لله : به خاطر خدا 


از بهارستان جامی 

نظرات 1 + ارسال نظر
golriz farmani شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:05 ب.ظ http://golrizfarmani.blogfa.com

salam DR
aaaaaaaaaali booood, ham tosif haa, ham aks ha.. ham barresie mosabeghe .. kollan hame chi besyar enerjy zaa bood be nazaram.. bekhosoos aks e nini

be hamsare mehraboon salam beresooon kheiiili

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد