مخمور جام عشق

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی ... پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

مخمور جام عشق

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی ... پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

یک داستان کوتاه

این ماجرا واقعی است. برای جذاب تر شدن قسمتهایی بهش اضافه شده است.

 

پرده اول رستوران

پسر دانشجو بعد از مدتها بالا و پایین رفتن تونست با دختر مورد علاقه اش توی رستوران قرار بذاره. در دقایق آخر ملاقاتشون پسر پیشنهادی به دختر میده.

-         چطوره آخر هفته یک سر بریم تورنتو یک کم بگردیم؟

دختر کمی مِن و مِن می کنه. نمی خواد خیلی زود با پیشنهاد پسر موافقت کنه.

-         خب باید ببینم چی میشه. هنوز برنامه ام معلوم نیست.

-         خب از حالا دارم میگم که واسه آخر هفته بتونیم یک روزه بریم تورنتو و برگردیم.

-         باشه بهت خبر میدم

-         نه خب دیگه از الان قطعی اش کنیم.

دختر که توی دلش قند آب شده سعی می کنه دیگه زیاد کلاس نذاره.

-         خب باشه.

 

پرده دوم اتاق استاد

استاد و دانشجوی عاشق دارن راجع به کاری که باید بزودی تموم کنند صحبت می کنند. استاد از دانشجو می خواد که روی این کار در تعطیلات آخر هفته فکر کنه اما دانشجوی عاشق به یاد قرارش با دختر مورد علاقه اش می افته و سعی می کنه با بهانه اینکه پدرم مریضه و آخره هفته می خوام برم تورنتو بهش سر بزنم استاد رو راضی کنه.

-         ببین این کار باید حتما تا هفته دیگه انجام بشه. وقتمون کمه

-         استاد بهتون که گفتم، این هفته باید برم دیدن پدر مریضم و نمی تونم آخر هفته روش وقت بذارم. تمام تلاشم رو می کنم که هفته دیگه حتما تمومش کنم.

استاد کمی کلافه شده. دستش رو می ذاره روی موهاش و کمی غر می زنه.

-         خب آخه اینجوری که نمیشه! این کار مهمه. شما باید اینو زودتر انجام می دادی و نمی ذاشتی کار به اینجا بکشه.

-         استاد می دونم اما شما هم شرایط من رو درک کنید.

استاد ظاهرا تسلیم شده. رضایت میده و از پسر قول می گیره که حتما تا هفته دیگه کار انجام شده باشه.

پسر با خوشحالی از اتاق میاد بیرون و برای آخر هفته برنامه ریزی می کنه.

 

پرده سوم شب قبل از برنامه مسافرت، خونه پسر

پسر دل تو دلش نیست. منتظره تا دختر زنگ بزنه و قرار فردا رو بذاره که چه جوری برن تورنتو. تلفن زنگ می خوره. اجاره نمیده زنگ اول تلفن تموم بشه و گوشی رو بر می داره.

-         سلام خوبی؟

-         سلام مرسی. تو چطوری؟

-         خوبم. چه خبر؟

-         هیچی. ببین خواستم بگم که من شوهر خاله ام داره میره تورنتو. به من گفت که بیا تو دوستت رو هم ببرم تورنتو

-         آخه، ما که قرار بود با هم بریم. دو نفری

-         می دونم. اما شوهر خاله ام خیلی آدم باحالیه. بعدشم مامانم گفتش که بهتره با شوهر خاله ام بریم.

-         امون از دست شما دخترا. باشه. پس دیگه لازم نیست با اتوبوس بریم.

-         آره راحت تر هستیم و زود تر می رسیم. فردا ساعت 9 صبح آماده باش میایم در خونه ات.

-         باشه حتما.

پسر گوشی رو گذاشت و  غرق افکار شد.

 

پرده چهارم صبح روز قرار

پسر خیلی مرتب و آماده جلوی در خانه ایستاده. به ساعتش نگاه می کنه. هنوز دو دقیقه تا ساعت 9 مونده. خیابون خلوته و کسی نمیاد و بره. داشت به این فکر می کرد که چه جوری با شوهر خاله دختر روبرو بشه. توی راه از چه چیزایی صحبت کنه. همینطور به این فکر می کرد که بقیه روز رو چه کار کنه. ساعت 9 و پنج دقیقه صبح شده. از دور یک ماشین داره میاد. شیشه ها کمی کدره و نمیشه افراد توی ماشین رو دید. حتما خودشون هستند. هر چی ماشین به خونه پسر نزدیک میشه سرعتش کم میشه. پسر خودش رو صاف و صوف می کنه. ماشین جلوی ترمز می کنه و درها باز میشه. از یک طرف دختر پیاده میشه. پسر لحظه ای به دختر نگاه می کنه ولی خیلی سریع نگاهش رو از دختر می گیره و به سمت در دیگه نگاه می کنه تا به شوهر خاله دختر سلام کنه. شوهر خاله که از ماشین پیاده میشه، پسر سر جاش خشک میشه. آره خودش بود. استاد! به این فکر می کنه که این برنامه رویایی اش به هم خورده و تمام آخر هفته رو باید بشینه روی کارهای استادش وقت بذاره. علاوه بر این استادش دیگه بهش اعتماد نداره.  استاد هم تعجب می کنه و از طرفی یاد اون روز می افته توی دفترش پسر از مریضی پدرش صحبت می کرد. دختر هم هاج و واج داره ای دو تا رو نگاه می کنه و اینکه چه اتفاقی افتاده که این دو تا دارند هاج و واج همدیگه رو نگاه می کنند.

نظرات 7 + ارسال نظر
زهرا چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 11:02 ق.ظ

خیلی با حال بود :)) بیچاره پسره:( از اون لحظه هایی هست که آدم با تمام جود دوست داره زمان به عقب برگردهD:

Puyan چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 07:49 ب.ظ

Agha kheili mahzooz shodim

Mohammad چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 10:55 ب.ظ

Ay Behzad! Age ghahreman dastan befahme ke barash namayeshname ham dorost kardi!

م ه ر د ا د پنج‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:08 ب.ظ

کاشکی نمینوشتی واقعیه!
این به نهایت تمام غیر منصفانه است!

مرتضی پنج‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:50 ب.ظ

بهزاد اینکه چیزی نیست

یادته رفتیم کوه یه نفر گفت من نمیام ولی از قضای روزگار ماراهمون را کج کردیم و اونو که نباید میدیدیم دیدیم؟

دایی مهدی پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:40 ق.ظ

می شه اول اسم اون پسره رو بگی !!!

در ضمن رفتی تورنتو سری به این آقا هم بزن . عکساش خوشگله. من فردا می خوام برم کوه. اما این عکس ها و عکسای دیگه نمی ذاره بخوابم
http://wvs.topleftpixel.com/

بهمن جمعه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 09:02 ب.ظ http://www.payamomid.com

من اگه جای پسره بودم همونجا جلو دختره به استاد می گفتم: استاد شما اگه جای من بودین چی کار میکردین؟؟ هر کاری کردم نتونستم به دختری که از صمیم قلب دوستش دارم بگم که مجبورم قرارم رو باهات به هم بزنم چون حال پدرم بده! ... چه خوب که شما اینجایین و میتونیین براش توضیح بدین!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد