مخمور جام عشق

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی ... پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

مخمور جام عشق

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی ... پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

استاد ایوبی

امروز توی دانشگاه بیشتر سر و کارم با نرم افزار HFSS بود. این نرم افزار برای ما ساختارهای مایکروویو را تحلیل میکنه. برای کار با این نرم افزار باید ساختار مورد نظر رو دقیقا مشابه اون ساختار فیزیکی بصورت سه بعدی کشید و سپس نرم افزار اون رو تحلیل میکنه. از اونجایی که ساختارهای بزرگ و پیچیده زمان زیادی برای تحلیل می برند، عموما در بین اجراهای پیاپی نرم افزار برای مشاهده نتایج باید صبر نمود. امروز در این اوقات بین اجراها، گاهی مشغول وبگردی بودم. بعد از مدتها همینجوری سری به رادیو زمانه زدم و بخش داستان خوانی با صدای نویسنده رو باز کردم. روز 26 ام شهریور امسال یک داستانی با عنوان یک روز نا مناسب برای سمپاشی از محمد ایوبی منتشر شده بود. اسم نویسنده اینقدر برام جالب بود که وارد صفحه بشم و داستان رو بخونم و گوش بدم چیه.

شاید این سوال براتون مطرح بشه که چرا اسم نویسنده برام جالب بود. راستش محمد ایوبی نویسنده این داستان، برای ما استاد ایوبی دبیر فارسی و نگارش دوره راهنمایی مون بود. یادمه که سال اول راهنمایی سر کلاسهای داستان نویسیش، گاهی شرکت می کردم و کلاس سوم راهنمایی یکی دو بار به جای انشا داستانهایی که اون موقع می نوشتم رو می خوندم و استاد نقدش می کرد. هر چند هرگز دیگه داستان نوشتن رو ادامه ندادم ولی خب تصویری بسیار خوب از استاد ایوبی در ذهن من مونده بود. تا اونجایی هم که یادم باشه خونه استاد نزدیک شهرزیبا بود و بعد از ظهر ها با سرویس ما که می رفت شهر زیبا می اومد. مدام هم سیگار می کشید. آقای ایوبی خیلی مهربان و دوست داشتنی بود. هر چند که استاد همان سال همسرش رو از دست داد و کلا روحیه اش زیر و رو شد. اگر به صفحه داستان برید، می بینید که داستان مال سال 1374 یعنی درست مال همون موقعها. داستان هم مربوط به حال و هوای همون موقع استاده. وقتی داستان رو با صدای خودش گوش دادم خاطرات اون دوره برام زنده شد. صدای استاد عوض نشده بود. البته من نمی دونم که تاریخ ضبط صدای استاد چه زمانی بوده. شدیدا توصیه میکنم که داستان رو با صدای استاد گوش بدین. حدودا 13 دقیقه است. صدای آقای ایوبی در پاراگراف آخر به طرز واضحی بغض آلوده میشه که کاملا حس و حالش رو نشون میده. سالهاست یعنی از همون موقعها هیچ خبر و نشانی از استاد نداشتم و از اینکه بعد از این همه مدت از ایشون  اینجوری با خبر شدم خوشحال شدم. خدا حافظ و نگهدار ایشون و همه معلمهای زحمتکش باشه.

 

بعد از کامنتهای شروین مبنی بر اینکه این سایت فیلتره، این چند خط رو اضافه میکنم. من داستان رو توی فایلهای خودم آپلود کردم و از اینجا میتونین دانلود کنین. امیدوارم که گوگل فیلتر نباشه.

 

عکس از سایت رادیو زمانه برداشته شده

نظرات 5 + ارسال نظر
شروین جمعه 4 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 01:08 ق.ظ

یاد یاران یار را میمون بود

شروین جمعه 4 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 01:12 ق.ظ

با اشتیاق رفتم :دسترسی به این سایت غبر مجاز است.

تورج یکشنبه 6 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 06:15 ق.ظ http://www.lonelyseaman.wordpress.com

بهزاد عزیزم چو ن همیشه پر مهر ی و قدر شناس آفر ین بر تو پسر خو ب ایران در ضمن یک پست به نام " در س از عقر به های ساعت " گذاشتم فکر کر دم شاید بر ایت جالب باشد

زهرا دوشنبه 7 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 01:29 ق.ظ

وای فوق العاده بود شنیدن این داستان با صدای خود نویسنده. واقعا احساس خیلی قوی بهم منتقل کرد. ممنون از پست و اینکه لینک رو برامون گذاشتی:)

دایی مهدی سه‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1388 ساعت 01:33 ب.ظ

داستان رو قبلا ندیده بودم. اشک و بغض همانی بود که مرا در بر گرفت و اینکه شروین دنبال لینک فیلتر شده آن می گشته و احتمالا آن را خوانده مو به تنم راست کرد
آدم همه اش در بیداری و خواب گاه به طرز غریی ژ گمگشته اش زا حس می کند که شاید تا حدودی در این داستان نمود پیدا می کند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد