یه وقتایی میشه که از بی حس و حالی و بی رمقی دیگه توانت رو از دست میدی. حالا این می تونه علتهای بی شماری داشته باشه. میتونه خستگی های ناشی از روزمرگی، خستگی های روحی و خیلی چیزهای دیگه داشته باشه. بعد یکباره با شنیدن یک جمله، یا خوندن یک نوشته و یا زمزمه کردن یک شعر کلی متحول میشی و انرژی می گیری. امشب از اون شبها بود که حافظ با این غزل استثنائیش منو حسابی حال آورد.
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس
من و همصحبتی اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس
قصر فردوس به پاداش عمل میبخشند
ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
از در خویش خدا را به بهشتم مفرست
که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست
طبع چون آب و غزلهای روان ما را بس
خیلی قشنگه!
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم....
بهت حسودیم شد چون از دیشب تا حالا هر چی حافظ و زیرو رو کردم هیچ حس و حالی بهم دست نداد دیگه سراغ سهراب هم نرفتم مبادا ازش نا امید بشوم
اما همین الان صدای اذان بدجوری رفت توی روحم منظورم اینه که خوب جوری
دلم برای ماه رمضونی که بچگی ها داشتم تنگ شد
در دایره ی قسمت ما نقطه ی تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی
ولی همه ی اینا فقط تو ی حرف خوبه من دلم می خواست خودم حکم می کردم بهتره خموش باشم و تسلیم
یه وقتا که چه عرض کنم، خیلی از وقتا اینجوریه ...