مخمور جام عشق

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی ... پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

مخمور جام عشق

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی ... پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

یکصد

این نوشته نوشته صدم این وبلاگ است. دوست داشتم مثل شماره اش که یکجور از نو شروع کردن است، نوشته ای باشد متفاوت با احساسی متفاوت. الان که تصمیم به نوشتن گرفتم نمی دانم که این مطلب را به پایان می برم یا نه و اصلا این نوشته را در وبلاگ منتشر می کنم یا نه ولی از آنجایی که حس نوشتن این مطلب درست در شبی به من دست داده که احساس می کنم آغازی دوباره برای من بوده و این شب شام غریبان آقا امام حسین است، دوست دارم بنویسم چرا که بعد از مدتها در خلوت خودم گریستم. بعد از مدتها به خودم به سرشتم و به فطرتم اندیشیدم. بعد از مدتها سوال از کجا آمده ام، چه می کنم و به کجا میروم در ذهنم نقش بست. بعد از مدتها به یاد مرگ افتادم به لحظه جدایی ها. پر از پرسش های گوناگون و متفاوت. به رمز ماندگاری قیام کربلا. به آزادگی و آزادمردی امام حسین و اباالفضل و یارانش.به اینکه چقدر حاضرم به خاطر خدا تعلقات دنیوی که دلبسته و شیفته اش هستم را رها سازم...خدایا چقدر تو را شاکرم که هنوز می توانم به این چیزها فکر کنم و با اشکهایم درونم را بشورم و هنوز امیدوار باشم که نور هدایت می تواند در وجود من نفوذ می کند. خوشحالم که هنوز اینقدر فرکانس قطع وجودم آنقدرها بالا نرفته که یادم نرود گذر ایام وجود را پیر و به مرگ مرهون می کند و باید فکری به حال دنیای معنوی و فطری درونی کرد. خوشحالم که هنوز با خواندن کتاب «راه کمال» ذوق می کنم و هنوز پاسخ پرسشهای زندگیم را می توانم در آن پیدا کنم. خوشحالم که متوجه خطاهایم می شوم و خودم در راه اصلاحشان می کوشم. خوشحالم که هنوز آیه شریفه «انه لا یایس من روح الله الا القوم الکافرین» در گوشم طنین انداز میشود و در خود احساس می کنم درهای توبه بر من گشاده است. خوشحالم که امسال در سرزمینی متفاوت با مساله عاشورا هم مواجه شدم و من را از فراموشی و غفلت نجات داد. بر این باورم که امروز روز بزرگی برای من بود تا در کنار شکوه عاشورا به خودم هم فکر کنم، به عقایدم، به شیعه بودنم، به امامانم، به ولایت. به شکرانه اش به درگاهت تعظیم می کنم و از تو می خواهم هیچگاه مرا تنها و به حال خودم وانگذاری و در همه حال نگهبان من باشی. خدایا بر محمد و آل محمد صلوات بفرست و پدر و مادر مرا بیامرز و از زمره بندگان شایسته ات قرار بده. به من قدرت بده که هیچگاه تو را فراموش نکنم و آگاه باشم که نعماتی که به من دادی آنقدر بر من زیاد است که گاهی فراموش می کنم که اگر تو نخواهی معلوم نیست این دم که فرو برم بر آرم یا نه...آمین یا رب العالمین

نظرات 9 + ارسال نظر
سهیل چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 12:33 ب.ظ

ان شاالله نوشته ی هزارم
مثل همیشه خیلی عالی و قوی راستی اونجا چه خبر از تاسوعاشورا

حاجی چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 02:29 ب.ظ

حاجی همین فکر مثبت که داری همین تو رو در بهترین مسیر قرار میده
حاجی التماس دعا

سهیل چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 02:54 ب.ظ

مجددا؛ سلام
الان بیکار بودم رفتم آرشیو وبلاگو خوندم خیلی ناراحت شدم که چرا تاحالا نمی خوندم چون خیلی باحال و آموزندس از این به سعی می کنم جبران کنم
جات خالی دیروز سه شنبه عاشورا تا شب خونه مامان جون بودیم . نگار و عمه زهره هم بادوربین جدیدشون از عزاداری عکس گرفته بودند عصر هم باهم کاردستی نیکا رو درست کردیم

نسترن چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 04:50 ب.ظ

*** بالاخره به ۱۰۰ رسید.تبریک***
نمی دونم الان چه حسی داری ولی...
من که هر وقت یاد این حرفا می یوفتم و یادم می یاد که یه بار دیگه سرمو بالا کنمو بگم به خاطر همه چی مررسی - خیلی احساس غرور می کنم ! انگار کار بزرگی کردم ....
ولی می دونم خدا -مثل همیشه- ناراحت نمی شه اگه من یادم بره کارای بزرگ رو اون می کنه یا من ! :)

تاکامی چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 05:13 ب.ظ

یکی میگفت : میون عشقای دنیا عشق است ابوالفضل

ما میگیم : میون عشقای دنیا عشق است بیگلر

شروین چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 06:20 ب.ظ

دیروز من با دایی مهدی رفتیم تعزیه تو میانه
راستش من هم بعد از مدتها بد جوری گریه کردم بویژه جایی که ابا الفضل داشت میرفت فرات و داشت با امام حسین خداحافظی میکرد .حالا عکس هاشو مهدی میذاره محشر کربلا بود واقعا اونجا.
در ضمن یاد تو هم افتادم چون همونجا یه تابلو قدیمی رنگ و رو رفته بود نوشته بود پنچرگیری بهزاد

مهرداد چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 11:42 ب.ظ

چه حس قشنگی!

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 09:11 ق.ظ

به یاد داشته باشیم، غول نفس و ابر غفلت، راه نفس دلمان را نگیرد؛ راهی که می‌توانیم دست‌کم سالی یک‌بار با نام امام حسین(ع) آن را خانه‌تکانی و بیمه‌ .

مارینا جمعه 13 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 05:17 ب.ظ

عالی بود بهزاد و لذت بردم..
موفق باشی..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد