خوبی داستان کارولین این بود که بعضی ها منتظر قسمت دومش هستند! خواستم قسمت دوم رو ننویسم و بعد از چند روز بنویسم که من و کارولین برای ماه عسل داریم میریم هاوایی. ولی خب ترسیدم دیگه بشم چوپان دروغگو و دیگه کلا حرفام رو باور نکنید. بقیه داستان همینه که میاد...
(این مکالمات انگلیسی بود. من فارسیش رو مینویسم.)
...توی این سرما چرا داری پیاده میری؟ میخوای برسونمت؟
از این کانادایی جماعت بعیده که کسی به کسی کار داشته باشه. فکر نکنم کسی کنار خیابون داره از سرما جون میده، بیان بالا سرش. کلا اینجا کسی به کسی کار نداره. حالا ما یه عمری تو ایران ماشین داشتیم، جلوی یک دونه دختر ترمز نزدیم بعد خدا رو می بینی توی اینجا یه دختر میاد و جلوی ما ترمز می کنه و میخواد ما رو سوار کنه، حتی اگه نیتش این باشه که من توی سرما پیاده راه نرم. اگه توایران بود باید 3 ساعت تعارف تیکه پاره میکردیم که نه مرسی بفرمایید شما و ... ولی همونجا در ماشین رو باز کردم و سوار شدم. اولین بار بود سوار BMW-X5 میشدم. سوار که شدم دنبال دکمه بالابر شیشه گشتم. تا دید دارم دنبال دکمه می گردم خودش شیشه رو برام بالا کشید.
میخنده با صدای بلند. کلا اینجا دخترا مثل ایران محجوب نیستند. حالا این محجوبیت رو من بد تعبیر نمیکنم ولی مثلا هیچ وقت یه دختر ایرانی چند دقیقه بعد از آشنایی تون با صدای بلند نمی خنده. کلا اینا بچه باحالن و اهل کلاس گذاشتن و خانوم بودن نیستند. (ولی خب زن ایرونی تکه... اینو یادتون نره!)
بازم میخنده و میگه
ماشین رو می کشه کنار و یه جا وای میسته. عینک آفتابیش رو میزنه بالا و یک نگاهی به من می کنه و میگه:
پیش خودم میگم، خسته نباشی! خنگول خانوم! برای اینکه ضایع نشه می خندم و میگم
یک لبخند میزنه. من نمی دونم ناشی از چی بود. چون این روزا در اینجا اسم ایران مساوی شده با اسم احمدی نژاد (بد نیست به عنوان یک آنتراکت برید و نتایج مجله تایمز رو در مورد مرد سال 2006 اینجا ببینید)
دوباره راه می افته.
دوباره با صدای بلند می خنده
دیگه رسیدیم به پارکینگ طبقاتی دانشگاه. یک کناری وایمیسته. دستکشش رو در میاره و با من دست میده.
می خواد اسمم رو تلفظ کنه. یه کم سختشه. چون اینها معمولا «ه» اسم منو تلفظ نمیکنن. کمکش میکنم تلفظ کنه.
از ماشین پیاده شدم و به ساعتم نگاه کردم. ده و بیست و پنج دقیقه بود و حتما به کلاس می رسیدم...
به انتظار خوندنش میارزید!
ولی چه توصیفات دقیقی داشتی!
بزاد این دفه دیدیش عکس منو بهش بده بگو یه فلک زده دیگه داره میاد اگه اینم دیدی سوارش کن!
رییس جان بقیه این ماجرا رو میتونی خصوصی برام میل بزنی!!!!!!
حالا دانشگاه رفتنی اشکال نداره سوار ماشین این بلوندها بشوی. مواظب باش برگشتنی به تورشون نخوری که ممکن است دانشجوی مطالعات مردان باشه و بخواد آزمایش هایی روی مشرقی ها داشته باشه !!!
ما منتظر سومیش هستیم
بهزاد من غلط کردم! ... منو ببخش ... حالا که فکرشومیکنم میبینم که دفعات پیش که تو توی مرکهام قدم میزدی و درحالی که به آهنگ من گوش میدادی تو حس بودی یه ردیف بنز و ب. م. و. پشت سرت صف کشیده بودن و بوق بوق که تو رو سوار کنن ولی تو گوشی تو گوشت بوده و نمیشنیدی ... دستم بشکنه که اون آهنگو بهت دادم!
آقا بهزاد خیلی باحالی!
پویان گفت که شما در سرتاسر قاره ی امریکا دوست دخترها را هندل میکنید ولی من باور نکردم!
خوش باشید
salam.damet garm baba daste ma ro ham begir.hala ma in karo in ja emtehan mikonim shayad javab dad
توصیف عالی بود، حتی قیافه طرفم میومد تو ذهنم. ( :
حالا خودمونیم اسپانیایی، علوم اجتماعی زنان...واقعا محشره، از اینکه تو ایران مجبوری مهندسی بخونی تا شاید یه چیزی بشی...اصلا ول کن بابا. خوش بحالش.
بعدش چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟
................................
................................
ازون به بعد بهزاد دیگه پیاده نرفت دانشگاه!!! D: