مخمور جام عشق

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی ... پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

مخمور جام عشق

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی ... پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

کارولین (قسمت اول)

امروز صبح ساعت 30/10 کلاس داشتم. از صبح ساعت 8 بیدار بودم. ساعت 30/8 شهاب زنگ زد. احساس میکردم صداش رو فرم اومده و خوشحال به نظر میرسه. کمی گپ زدیم. ساعت 9 بود که حرفمون تموم شد. خلاصه نمیدونم کی ساعت شد 45/9 و اتوبوس رو چک کردم دیدم ساعت 10 و 3 دقیقه میاد و فاصله خونه تا ایستگاه هم 2 دقیقه پیاده است. پس 16 دقیقه وقت داشتم. دیدم ریشام کمی بلند شده، گفتم توی 5 دقیقه ریش ها رو بتراشم. خلاصه آقا خمیر ریش رو زدیم. اولین تیغ رو کشیدیم. قیییییییییییییییژ صورت رو خراشید و خون زد بیرون. خلاصه تو 5 دقیقه تراشیدیم ولی اون زخمی که همون اول بوجود اومد دیگه بند نمی اومد. تا به خودم اومدم دیدم ای دل غافل سات شده 10 و من لباس نپوشیدم. یه وقت خدایی نکرده فکر نکنید که من توی خونه لخت میگردم. نه! منظورم این بود که لباسهای بیرون رفتنم رو نپوشیده بودم. دیگه اتوبوس رفته بود و باید پیاده میرفتم. از خونه تا دانشگاه حدودا 20-25 دقیقه پیاده راهه و من اومدم بیرون ساعت 10/10 بود. از کوچه پشتی اومدم و از بزرگراه پمبینا هم رد شدم و افتادم اول خیابون مرکهام خاکی که اون آهنگ بهمن رو همیشه گوش میکردم و حالشو میبردم. امروز هم هوا هم سرد بود. نمیدونم چقدر بود، ولی فکر کنم نزدیک 10 درجه زیر صفر بود. دیگه داشت دیر هم میشد و شروع کردم به حرکت. این مرکهام خاکی وقتی برف میاد حسابی گِلی میشه و وقتی ماشین از کنارت با سرعت رد بشه، حسابی لباست رو گِلی میکنه. چند قدمی بیش نرفته بودم که دیدم یک ماشین داره از سر میاد. یک کم خودمو کنار کشیدم که گِل به لباسهام نپاشه. ماشین که به من رسید دیدم یک BMW X5 بود. پیش خودم گفتم اگه الان اِسی بود کلی حال میکرد. بعد دیدم کنار من ترمز زد. گفتم ای بابا لابد میخواد از من آدرس بپرسه و من فقط آدرس خونه خودمون و دانشگاه رو بلدم. شیشه سمت شاگرد که رفت پایین دیدیم به به یک فرشته خانم بسیار زیبا روی بلوند با یک عینک آفتابی پشت فرمون هستند. آماده بودم که سوال بپرسه. بر خلاف انتظارم سوالش راجع به آدرس نبود...

ایشالا بقیه داستان امروز رو روزای دیگه مینویسم براتون...

نظرات 9 + ارسال نظر
صابر شنبه 4 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:11 ق.ظ

مخلصم، خوبی جوونی، خیلی چاکریم، بعد از مدت ها به شبکه جهانی راه پیدا کردم و اول به تو سر زدم. می بینم که توو این مدت همچین بد نگذشته. بهزاد، چیزی که داغوونم کرد قضیه اسمال بود؛ تازه فهمیدم، خیلی حیف شد، حیف از بد مشهدی که رفت. رخصت ...

تاکامی شنبه 4 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:44 ق.ظ

خوب داداش پس اتو خوردی ؟؟ بقیه شو بگو دارام از فضولی میمیرم .

خورشید فضول!!! شنبه 4 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 01:05 ب.ظ

منم کلی هیجان زده شدم بعد چی شد؟ مبارکه؟؟؟

meredit the great شنبه 4 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 03:34 ب.ظ

:-))))))) عجب داستانی شد!

نسترن شنبه 4 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 03:58 ب.ظ

وای بهزاد! فرشته رو ول کن . BMW X5 چه رنگی بود؟ ...

meredit the great شنبه 4 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 08:58 ب.ظ

نسترن خانم عجب نظر توپییییییی داده!:-))))))

ی.ه.م شنبه 4 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 09:42 ب.ظ http://behzadwin.blogsky.com

نسترن! خوشحالم که همچنان آرزوهات واسه ما خاطره است. اگه دیدن BMW برات یک آرزوه. واسه ما سوار شدنش خاطره است!

صابر جان، خیلی کوچیکم. خوشحالم که به دهکده خوش اومدی. بیشتر در تماس باش با اینور :)

تاکامی جان شما هم کمی صبوری کن، بقیه داستان رو براتون مینویسم.

خورشید جان چی چیو مبارکه ! شاید آخرش گریه دار بود..

اسی یکشنبه 5 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 11:28 ق.ظ

یالاا...! داشتم BMW X5 و تو گوگل سرچ میکردم دیدم به به! آقا بهزاد هم بله!! هستم با دوخی های ماشین باز! بقیشو بگو ببینیم چی بوده! full Option بود یا ساده!؟

[ بدون نام ] یکشنبه 5 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 05:36 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد