مخمور جام عشق

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی ... پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

مخمور جام عشق

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی ... پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

احوالات این روزا

 

اینجا عجیب بود که درست از اول مهر برگ درختها شروع کردند به زرد شدن! الانم خیلی هاشون زرد شدند و به زودی فکر کنم بریزند روی زمین. دیگه با سرد شدن هوا و وزیدن باد سرد پاییزی و این برگهای زرد پاییز رو کامل باور کردم. حس، حس عجیبیه.

ای کاش که جای آرمیــــــدن بودی       یــــا این ره دور را رسیدن بودی

یا از پس صد هزار سال از دل خاک       چون سبزه امید بر دمیدن بودی

وقتی این شعر رو با صدای استاد شجریان می شنوی واقعا حس غریبی داره. این هفته دو تا Assignment داشتم (غول مهربون فکر کنم در جریان باشه) و هر دو تاش هم عقب افتاد! ولی خب بیشترش رو انجام دادم. این هفته هم TA نداشتم ولی هفته بعد هست. شکر خدا ماه رمضون بهم خیلی می چسبه. توی این همه سال روزه گرفتن، اینجا یه حال دیگه داره و یه احساس خوبی به آدم دست میده.

خیلی دلم می خواد چشمهامو ببندم و باز کنم ببینم تابستونه و ایران باشم. الان بعد از نزدیک 50 روز دیگه تازگیها و قشنگیهای اینجا تموم شده و دلتنگی برای وطن و خانواده و دوستان و تمام خاطرات قشنگ اون دوران کم کم آزار دهنده میشه.

دلم لک زده برای اینکه توی خونه خودمون دم افطار پای سفره افطار با مامان و بابام بشینم و فرنی بخورم. دلم لک زده با مهرداد بشینیم بازی پرسپولیس تماشا کنیم و بعد از هر گل بپریم توی بغل همدیگه(پرسپولیس دیروز 4 تا به استقلال اهواز زده بود) . دلم تنگ شده برای دایی مسعود که بیاد خونه ما و به در کمد که همیشه بازه گیر بده و کسری  بیاد فیفا بازی بکنه. دلم لک زده برم خونه احسان اینا و بشینیم عصر با احسان و گل چای بخوریم. دلم تنگ شده برای اس-ام-اس رامیار که نوشته باشه امشب شام میای بریم بیرون؟ دلم لک زده برای شرکت، برای کوههای شب جمعه ماه رمضون، برای 2000 و ...

با امید به اینکه برگردم و بتونم جزیی از این خاطرات رو زنده کنم این روزا رو تحمل میکنم.

 

تا بعد

ی.ه.م

نظرات 6 + ارسال نظر
اسی شنبه 8 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 06:48 ق.ظ

جات خالیه خیلی جاها، خیلی توضیح نمی دم چون نمی خوام ناراحتت کنم.... دیروز یاد افطاری خونه شهران و اذان بودم..نماز روزت قبول

غول مهربون شنبه 8 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 09:39 ق.ظ

دوکی اوونجا وسط رانندگی قاط بزنی کی میشینه جات؟؟

بهمن شنبه 8 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:14 ب.ظ

سلام بهزاد جان ... من به یادت هستم ولی نمی دونم چرا این روزا دستم به نوشتن که هیچ حرف زدن هم نمیره!
دیر گاهیست که در این تنهایی ...
رنگ خاموشی در طرح لب است ...
بانگی از دور مرا می خواند ...
لیک پاهایم در قیر شب است.

تاکامی یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 08:33 ق.ظ

سلام رییس خودم .نماز و روزه قبول
راستش منم بد جوری دلم هوات کرده به خصوص که وقتی یاد خداحافظی با تو میفتم خیلی حالم گرفته میشه. ولی چشم به هم بزنی تابستون میاد و ما باز هم میشینیم با هم یه حالی میکنیم.
یا حق داداش

حاجی یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 10:36 ق.ظ

-سلام حاجی خودم
نماز روزه ات قبول

شرمنده وبلاگت رو چک نکردم اصلا حواسم به وبلاگت نبود
ما چاکرتیم
قراره با بر وبچ بریم سنت رو زنده نگه داریم
و من الله التوفیق

meredit the king چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:57 ب.ظ

واقعا جات خالیه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد