زهرا در حال نماز خوندنه که علی میاد سراغش. در سنی هست که مدام میپرسه «چرا».
-مامانی داشتی چی کار میکردی؟
-داشتم نماز میخوندم پسرم.
-چرا؟
-داشتم با خدا حرف میزدم.
-چرا؟
-داشتم ازش تشکر میکردم.
-چرا تشکر میکردی؟
-چونکه تو و دریا رو به من داده.
فرداش وقتی زهرا میخواد نماز بخونه علی هم جانمازش رو که مدتی بود دست نزده بود میاره و پهن میکنه.
-علی جون داری چی کار میکنی؟
-میخوام نماز بخونم. میخوام از خدا تشکر کنم که دریا رو به من داده.
درست دو هفته پیش در چنین روزی دخترکی زیبا و کوچک چشمانش را به دنیای ما باز کرد که اسمش را دریا گذاشتیم. تا دلش به بزرگی دریا باشد. در دو هفته اخیر سرمان با دریا و علی و عادت کردن به زندگی جدید حسابی شلوغ بود و نشد زودتر این اتفاق خجسته را ثبت کنم.
شکر خداوند رحمان دخترمان سلامت است و در حال رشد و بالیدن است. در کنار آن علی هم به خوبی با این عضو جدید کنار آمده است و حسابی دوستش دارد. نوازشش می کند و گاهی با بوسه هایی جانانه به استقبالش میرود. هر آنچه هست وجود کوچک و نازنینش مایه رحمت است و خوشحالی. خدا را شاکریم و از خدا میخواهیم که توفیق تربیت صحیح این دو نوگل را به عنایت کند.