مخمور جام عشق

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی ... پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

مخمور جام عشق

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی ... پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

خواستن یا نخواستن؟

گاهی اوقات چقدر سخته که بین دو جا برای خواستنت دعوا باشه ولی اونجایی که ته دلت دوست داری باشی سر نخواستنت. در یک سال اخیر که آمدم دالاس و برای سامسونگ کار می کردم، به طور موازی تلاش کردم برای هیات علمی دانشگاه های ایران هم اقدام کنم. دانشگاه امیرکبیر علیرغم وعده ها و وعیدهای فراوان به من روی خوش نشان نداد و آن استاد عزیز نامه ای را به من نوشت که قسمتی از آنرا چند وقت پیش در همین وبلاگ نوشتم. دانشگاه تهران هم به خاطر مسائلی که داشتند نشد و علیرغم میل باطنی ما طی یک سال اخیر این ناممکن ممکن نشد. طی هفته اخیر پیشنهاد کاری بسیار قابل توجهی از شرکتی آمریکایی در قلب تکنولوژی آمریکا سن حوزه گرفتم که پذیرفتمش. امروز که به محل فعلی ام اطلاع دادم پیشنهادی بسیار خوب (مالی) برای نگه داشتنم دادند و قرار است رویش فکر کنم. این کشیدنهای دو طرف مرا ناخودآگاه یاد نخواستن در ایران انداخت. در هر حال قرار است تصمیم بگیرم و معلوم کنم که بالاخره در دالاس می مانیم یا عازم کالیفرنیا هستیم. 

شب عاشورا و محفل ما

هیچ وقت فکر نمی کردم روزی پیش بیاید که خانه ما میزبان مجلس عزاداری امام حسین (ع) شود. به طرز ناگهانی شرایط جوری پیش رفت که شب عاشورا در خانه بسیار کوچکمان میزبان حدود 30 نفر از عزاداران امام حسین (ع) بودیم. راستش توفیقی بود که خوشحالم نصیب خانواده ما شد. شب خوبی بود و محفل با صفایی بود. خدا همه کسانی را بانی خیر شدند را خیر بدهد. 


در ضمن دیروز هم عموی بزرگ زهرا و بزرگ خاندان ستوده هم به رحمت خدا رفت. برای شادی همه رفتگان و به خصوص این عزیز سفر کرده فاتحه ای قرائت بفرمایید. 


دوچرخه سواری

از خدا که پنهون از شما چه پنهون که حدود 1 ماه و نیمی هست جدی دوچرخه سواری می کنم. جدی یعنی هفته ای بیشتر از هفتاد هشتاد کیلومتر. اولهاش آدم فکر می کنه چه سخته ولی بعد می بینم هنوز خیلی مونده تا واقعا سخت بشه. بعضی ها هستند همین مقدار راه رو توی یک روز میرن. یک روز هم دوچرخه ای اجاره کردیم و به همراه بانو و علی سه تایی رفتیم دوچرخه سواری. علی رو کجا سوار کردیم؟ از این تریلر ها داریم که به ته دوچرخه وصل میشه علی رو گذاشتیم توش و  رفتیم دور یک دریاچه نزدیک خونه مون دور زدیم. دورش حدودا 15 کیلومتره. حالا کارم شده آخر هفته ها می رم چند دوری دور اون دریاچه می زنم. اونجا یه جورایی هم پاتوق دوپرخه سواراست. از مبتدی گرفته تا خیلی حرفه ای. یه جورایی آدم رو یاد پارک چیتگر می اندازه. البته به اندازه چیتگر پستی و بلندی نداره اما شاید به همون اندازه زیبا باشه. راستش از اونجایی که دستم بند دوچرخه است تا حالا نشده عکسی بگیرم ولی اگر روزگاری عکس گرفتم حتما اینجا می ذارم. راستش دیگه از وقتی دوچرخه سواری می کنم دیگه ماشین نمی برم سر کار و با همین دوچرخه میرم. کلا احساس بهتریه. هم اینکه یه تکونی می خورم هم اینکه در اتلاف بنزین و آلوده کردن هوا سهم کمتری دارم. 


البته همه این شور و حال دوچرخه رو مدیون عمو شهابم. خوب ما رو انداخت تو این خط و بعدشم تشویق کرد. یه تشکر ویژه از همینجا میکنم. اگر شما هم فرصت و شرایطش رو دارین قویا توصیه میشه.

رهایی

بعد از گذشت نزدیک 4 ماه از عمل جراحی زانو، دیروز از دکتر معالجم چراغ سبز گرفتم که زانوم کاملا دوران نقاهت رو پشت سر گذاشته و به فعالیتهای عادی ورزشی می تونه برگرده. دیشب از خوشحالی رفتم و بعد از 4 ماه مسیر 4 کیلومتری دور خونه رو دویدم و پیاده روی کردم. خیلی خیلی زود خسته شدم ولی احساسش خیلی خوشحال کننده بود. صبح هم با دوچرخه آمدم سر کار. نعمت سلامتی بزرگترین نعمتی است که ما گرفته ایم و گاهی فراموش می کنیم چقدر خوشبختیم که چنین نعمتی را داریم. مرسی از دکتر مونتگومری عزیز که یک دکتر تپل و مهربون و ماهره. 


حرفهای خودمونی برای هفت سال اخیر

امشب لپتاب باز جلوم بود و نگاهی به این وبلاگ می کردم. دیدم این وبلاگ هم در مرداد امسال 7 ساله شد. گر چه در سالهای اخیر تعداد نوشته هایم کمتر شده اما اینجا برایم یکجور دفتر خاطره نویسی آنلاین شده تا چیزهایی که می خواهم عمومی باشد را ثبت کنم. برای علی گاه گداری یادداشت های خصوصی هم می نویسم تا وقتی سواد دار شد آنها را هم بخواند.


این 7 سال یعنی 7 سال خارج از ایران بودن. 7 سال دوری از خیلی دوستان و 7 سال آشنایی با آدمهای جدید. 7 سال زندگی در شهرهای جدید. از وینیپگ و واترلو و تورنتو گرفته تا حالا که دالاس هستیم. هر شهری برایم پر از خاطره شد و جدا شدنش با کلی دلتنگی. طی این سالها دو بار سوار هواپیما شدم که با بلند شدنش اشک توی چشمهام جمع شد. یکی مرداد 1385 که برای بار اول رفتم کانادا و یکی هم بهمن 1391 که تورنتو را به قصد دالاس ترک کردم. حالا خیلی چیزها را دیده ام و به خیلی از آرزوهایی که داشتم رسیده ام. کلی آرزوی جدید برایم بوجود آمده. مقداریش برای زهراست ولی بیشترش برای علی است. مقدار زیادی حسرت دارم که خیلی اش به خاطر تنبلی ها و کم کاری های خودم است و بقیه اش به خاطر کشورم. 


اگر کسی از من بپرسه بزرگترین دستاوردت در این هفت سال چیه باید بگم که ارتباط نزدیکتر من با خدا بوده و اینکه در این هفت سال بیشتر از هر دوره دیگری به دنبال حقیقت و مذهب بوده ام. مسلما ازدواجم و تولد علی هم بزرگترین اتفاقات این هفت ساله بوده. بزرگترین حسرت این هفت سال هم دوری از مادرم بوده. این از آن چیزهایی است که در کلام نمی گنجد. 


می دونم خیلی از دوستان قدیمی اینجا رو می خونند. دوستان جدید بعید بدانم کسی از وجود این وبلاگ خبر داشته باشد. از بعضی دوستان قدیمی ام دل بریدم. برای خیلی هایشان دلم تنگ می شود. به بعضی هایشان گاهی زنگ می زنم و صحبت می کنم. از بعضی هایشان هم که دلم می خواهد زنگ بزنم و کوتاهی کرده ام عذر می خواهم. 


در آستانه تولدم سی و سه سالگی هستم. دوست دارید به من هدیه ای بدهید؟ اگر دوستی هستید که مرا می شناسید و اینجا را می خوانید برایم نظر بگذارید و این سوالها را جواب بدهید. اگر اسمتان را نوشتید چه بهتر. اگر نه هم پاسخ هایتان برایم خیلی ارزشمندتر است. 


1- وقتی اسم من را می شنید و یا در ذهنتان می اید اولین تصویرتان چیست؟

2- سه چیزی که در من به عنوان حسن می بینید. 

3- سه چیزی که در من به عنوان عیب می بینید. 

4- بهترین یا بدترین خاطره ای که با من دارید.

5- اولین باری که مرا دیدید چه فکری می کردید و چی شد؟


ارادتمند

ی.ه.م.

کهولت

در لغتنامه در معنای کهولت نوشته : «دوموشدن یعنی در ریش موی سیاه و سفید پیدا شدن.» بنده در 33 سالگی دچار کهولت شدم. 

سیاتل

چند روزی مسافرت بودیم. رفته بودیم شهر زیبای سیاتل در شمال غرب آمریکا. یکی از دوستان محمد را که فقط یک بار دیده بودم را هم دیدم. با اصرار ما را دعوت کرد خانه شان. آنچنان برخورد گرمی با ما داشتند که باورم نمیشد فقط قبلا یک بار خودش را دیده ام. با علی و زهرا خوش گذشت. سیاتل به غایت زیباست. شهری است که من را خیلی یاد شمال ایران می انداخت. سرسبز و بسیار زیبا. غذاهای دریایی فوق العاده ای داشت و مردمانی بسیار خونگرم و مهربان. جالب این بود که شرکت های مهمی چون مایکروسافت، استارباکس، بوئینگ و کاستکو همگی از این شهر آغاز به کار کرده اند و اکنون جهانی شده اند. امیدوارم بازهم بتوانم این شهر زیبا و آن دوست بسیار عزیز را بازهم ملاقات کنم.