از بزرگان عصر یکی با غلام خود گفت که از مال خود پاره ای گوشت بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم . غلام شاد شد . بریانی ساخت و پیش او آورد خواجه بخورد و گوشت به غلام سپرد . دیگر روز گفت : بدان گوشت نخود آبی مزعفر* بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم . غلام فرمان برد و بساخت و پیش آورد . خواجه زهر مار کرد و گوشت به غلام سپرد . روز دیگر گوشت مضمحل شده بود و از کار افتاده ، گفت : این گوشت بفروش و پاره ای روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم . گفت : ای خواجه « حسبه لله**» بگذار تا من به گردن خود همچنان غلام تو باشم .اگر هر آینه خیری در خاطر مبارک می گذرد به نیت خدا این گوشت پاره را آزاد کن .
*مزعفر : زعفرانی
**حسبه لله : به خاطر خدا
از بهارستان جامی
salam DR![](http://www.blogsky.com/images/smileys/031.gif)
aaaaaaaaaali booood, ham tosif haa, ham aks ha.. ham barresie mosabeghe .. kollan hame chi besyar enerjy zaa bood be nazaram.. bekhosoos aks e nini
be hamsare mehraboon salam beresooon kheiiili