دست روزگار هم دستی است! هنوز که هنوز است خیلی چیزها باورم نمی شود. من، تو، ما و ...
می خوانم و می خوانم تا فراموشم نشود عاشقیت.
آمده ام که سر نهم، عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی، نی شکنم شکر برم
گاهی همین روزگار چشم من را می چرخاند تا چشم بر اغیار بندم؛ اما چشم را یارای دیدن غیر تو نیست چرا که تو همه چیز و همه جایی...
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
امشب که دل من گرفته بود این شعر مولانا به دلتنگ ما صفایی داد. فرصت خواندن این غزل را در خلوت خودتان هرگز از دست ندهید.
می سو ز م از فر اقت روی از جفا بگر دان
هجر ان بلای ما شد یا ر ب بلابگر دان
امید که هر چه ز و د تر فر اق به و صل آید
ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز
از روی حقیقتیم نه از روی مجاز
یک ند در این بساط یازی کردیم
رفتیم به صندوق عدم یک یک باز
دانی چه مر ا گفت بلبل سحری
خو د چه آد می که ز عشق بی خبری
همیشه پر عشق باشی که نشان انسان است و خو اهد بو د
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان اید همی
ریگ آمو و درشتی های او
زیر پایم پرنیان آید همی
بهزاد جان
بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر
بار دگر روزگار چون شکککککر آید همی
پایدار باش
اتفاقا من چند دقیقه قبل داشتم مولانا می خواندم و غزل محبوبم را:
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو