مخمور جام عشق

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی ... پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

مخمور جام عشق

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی ... پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

تف یا پف

علی موقع صبحانه برگشته بمن میگه بابایی باید تو نونا «تف» کنیم تا نونا خوب بشن. بهش میگم نه علی کار خیلی بدیه. میگه تو کتاب «شیمو» نوشته باید توی آرد «تف» کنیم. بعد بدو بدو میره کتاب شیمو رو برای من میاره. صفحه مربوطه رو باز میکنه و میگه ایناهاش



بعد که میخونم متوجه میشم توی کتابش نوشته خمیر باید یه خرده «پف» کنه و باد کنه!

مکالمات زیبا

زهرا در حال نماز خوندنه که علی میاد سراغش. در سنی هست که مدام می‌پرسه «چرا». 


-مامانی داشتی چی کار می‌کردی؟

-داشتم نماز می‌خوندم پسرم.

-چرا؟

-داشتم با خدا حرف می‌زدم. 

-چرا؟

-داشتم ازش تشکر می‌کردم. 

-چرا تشکر می‌کردی؟ 

-چونکه تو و دریا رو به من داده. 


فرداش وقتی زهرا می‌خواد نماز بخونه علی هم جانمازش رو که مدتی بود دست نزده بود میاره و پهن می‌کنه. 

-علی جون داری چی کار می‌کنی؟

-میخوام نماز بخونم. می‌خوام از خدا تشکر کنم که دریا رو به من داده. 



سفری به سن فرانسیسکو

امروز من و علی یک تجربه سفر کوتاه دو نفری داشتیم. صبح زهرا من و علی رو در ایستگاه قطار پیاده کرد و من و علی که برای اولین سوار قطار میشد به سمت سن فرانسیسکو رفتیم. علی اولش که قطار راه افتاد کمی ترسید و گفت بابایی لطفا دستمو بگیر ولی بعدش خوب شد و به دقت منظره ها و شهر های بین راه رو تماشا میکرد. وقتی که قطار رفت داخل تونل با تعجب پرسید بابایی چرا همه جا تاریک شد و براش توضیح دادم که وارد تونل شدیم و نور خورشید نمیتونه بیاد اینجا. بعد از اونجا رفتیم یک موزه ای به نام Exploratorium که در واقع یک سوله بزرگ بود که با مفاهیم ساده فیزیک چیزای جالب برای بچه ها و نوجوانها و حتی بزرگترها درست کرده بودند. دو سه ساعتی رو با هم اونجا سرگرم بودیم و بعد من به یکی از دوستام که ساکن سن فرانسیسکو هست زنگ زدم و اومد و با هم ناهار خوردیم و کمی قدم زدیم بعد هم دوباره رفتیم ایستگاه قطار و برگشتیم شهرمون. علی اینقدر خسته بود که در راه برگشت تو بغل من خوابید. امروز روز خیلی خوبی بود. خیلی خوب. از اون روزایی که ارزش پدر بودن رو با تمام سختی هاش داره.

فارسی بلدی؟

دوست و همکار هندی دارم که با هم نسبتا صمیمی هستیم. دیشب دعوتش کردم بیاید شام را خانه ما باشد. فرزندی ندارد و به اتفاق همسرش آمدند. به احترام آنها مجبور بودم تمام شب را به انگلیسی صحبت کنم. علی هم تمام شب با تعجب ما را نگاه میکرد و چیزی نمیگفت. علی شب زودتر خوابید. مهمانها هم شب تا آخر شب بودند و رفتند. 

صبح خواب بودم که علی آمده بود بالای سر ما. من را بیدار کرده و بدون سلام از من میپرسه : «بابایی تو بلدی فارسی صحبت بکنی؟» بغلش کردم و گفتم آره عزیزم. خوشحال شد و به نظرم خیالش راحت شد. طفلک دیشب و احتمال در عالم خوابش تصور کرده که بابای من دیگه فارسی یادش رفته و صبح که از خواب بیدار شده خواسته نگرانی اش را برطرف بکند. عالم کودکان عالم زیبایی است و مسائل و نگرانی های زیبای خاص خودش را دارد. از اینکه درگیر این عالم زیبا هستم خیلی خوشحالم. 

سر کار

بچه که بودیم محل کار بابام که دانشگاه بود زیاد می رفتیم ولی رفتن به محل کار مامان واقعا برام خیلی جذاب بود. تمام تابستون از مامان قول می گرفتیم که یه روز ما رو ببره. اونم یه روز من و یه روز محمد رو میبرد. مامانم حسابدار بود و واقعا ور رفتن با ماشین حساب های حسابدارها با اون دکمه های درشت و اون چاپگرهای سرخود احساس فوق العاده ای داشت. 


علی چند باری شده که دقایقی با من بیاد سر کار ولی هیچ وقت طولانی نبوده. امروز صبح زهرا کاری داشت و من هم باید میرفتم سر کار. حدود یک ساعتی باید علی رو باید با خودم می بردم سرکار تا کار زهرا تموم بشه. از صبح که بهش گفتم میخوای بیای سر کار خیلی خوشحال شد. عاشق تخته سفیدیه که سر کار دارم و دوست داره روش با ماژیک نقاشی بکشه. خلاصه صبح با هم پیاده راه افتادیم و رفتیم سر کار. ازش قول گرفتم که سر و صدا نکنه. تمام مدت با حالت پچ پچ با من حرف میزد و سعی میکرد من رو راضی نگه بداره که بازم بیارمش سر کار. کلی نقاشی کرد و پاک کرد روی تخته سفید تا خسته شد. بعد اومد سراغ لپتاپ و بعد هم نقاشی روی کاغذ. خلاصه یک ساعت گذشت و بعدش هم زهرا اومد و رفت. فکر کنم بهش خوش گذشت. مثل تمام اون روزایی که من با مامانم میرفتم سر کارش و خیلی بهم خوش میگذشت. فقط حیف که یادم رفت عکسی بگیرم از امروز. 

لذت

یکی از بزرگترین لذتهای بابا بودن اینه که وقتی رسیدی خونه لازم نیست دست بکنی جیبت و کلیدت رو در بیاری و درو باز کنی. کافیه زنگ بزنی تا صدای قدمهای کوتاه و سریع پسر کوچولوت رو بشنوی که شتابان به سمت در میدود و با شوق در را باز می کند و در آغوشت میپره. نمی دونم این لذت چقدر پایا است و چه زمانی پسرک دیگر این کار را نخواهد کرد اما حالا باید تا بینهایت از این حس لذت برد. 

پسرک و این روزهای ما...

امروز پسرک بدون آنکه بخواهد و بداند آزارم داد. امروز حسی را چشیدم که پدر و مادرها قطعا چشیده اند و هیچوقت به رویمان نیاورده اند. من هم سعی کردم به روی خودم نیاورم. چند روزی است مهمان داریم. خاله و دختر خاله زهرا. علی بی اندازه مهمان دوست دارد. خیلی با آنها صمیمی شده است و شبها از ترس آنکه بخوابد و صبح ببیند نیستند عمیقا نگران است. به وضوح میبینم که ترجیح می دهد پیش آنها باشد و خواهشهای من برای آنکه بغلش کنم و یا با او بازی کنم را مکررا رد می کند. کمی دلگیر کننده است اما وقتی بیشتر لجم می گیرد که به من و زهرا می گوید «دیگه اصلا دوستت ندارم» و در مقابل اسم مهمانها را مبرد و می گوید دوستشان دارم. می دانم بچه است و مفهموم حرفهایش را درست نمی داند. اما وقتی به واقعیت ماجرا نگاه می کنم اندوهگین می شوم. به اینکه کودک کوچک دوست داشنتی که فقط دوست داشت در آغوش ما باشد حالا در زندگی کوچکش گاهی ما در اولویت نیستیم.


حالا ماییم و این صحنه روزگار تا با آنچه و آنکه او را دوست می دارند رقابت کنیم تا در این قلب نازنینش جایی هم برای ما باشد. آه! که چقدر دلم میگیرد که یادم می افتد من هم برای پدر و مادرم علی بودم و هستم و به دفعات کلامی و رفتاری آنها را آزرده ام و در عرصه هایی از زندگی چیزهایی را به آنها ترجیح داده ام. ای کاش زندگی به عقب بر می گشت تا آن لحظات را دوباره زندگی می کردم و بین آن انتخابها پدر و مادرم را انتخاب می کردم. 

نوشته هایم برای علی

چند وقتی است برای علی در جایی خصوصی می نویسم. دوست دارم بداند که در این سن و سالم برایش چه حرفهایی داشته ام. یک روزی این نوشته ها را به دستش می رسانم اما اگر فقط و فقط یک جمله را می خواستم برایش بنویسم و به دستش برسانم این بود. «علی جان! مادر تو یک فرشته است! همین».