مخمور جام عشق

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی ... پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

مخمور جام عشق

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی ... پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

سفری به سن فرانسیسکو

امروز من و علی یک تجربه سفر کوتاه دو نفری داشتیم. صبح زهرا من و علی رو در ایستگاه قطار پیاده کرد و من و علی که برای اولین سوار قطار میشد به سمت سن فرانسیسکو رفتیم. علی اولش که قطار راه افتاد کمی ترسید و گفت بابایی لطفا دستمو بگیر ولی بعدش خوب شد و به دقت منظره ها و شهر های بین راه رو تماشا میکرد. وقتی که قطار رفت داخل تونل با تعجب پرسید بابایی چرا همه جا تاریک شد و براش توضیح دادم که وارد تونل شدیم و نور خورشید نمیتونه بیاد اینجا. بعد از اونجا رفتیم یک موزه ای به نام Exploratorium که در واقع یک سوله بزرگ بود که با مفاهیم ساده فیزیک چیزای جالب برای بچه ها و نوجوانها و حتی بزرگترها درست کرده بودند. دو سه ساعتی رو با هم اونجا سرگرم بودیم و بعد من به یکی از دوستام که ساکن سن فرانسیسکو هست زنگ زدم و اومد و با هم ناهار خوردیم و کمی قدم زدیم بعد هم دوباره رفتیم ایستگاه قطار و برگشتیم شهرمون. علی اینقدر خسته بود که در راه برگشت تو بغل من خوابید. امروز روز خیلی خوبی بود. خیلی خوب. از اون روزایی که ارزش پدر بودن رو با تمام سختی هاش داره.

بازگشت از سفر

ما چهار رزوی است که رسیده ایم. سفر طولانی و سختی بود. اول از همه خداحافظی اش. این بار در چشمان همه غم زیادی را حس می کردم. فکر کنم این غم اضافی به خاطر جدا شدن از علی بود. 6 هفته ای که آنجا بود خودش را در دل همه جا کرده بود. اینکه تو داری باعث این جدایی می شوی حس بدی بود که در روزهای آخر و در هنگام خداحافظی و حتی بعدش در وجودم جاری بود. 


سفر خیلی خوبی بود. تا به حال عید به ایران سفر نکرده بودم. به نظرم بهترین موقع برای سفر به ایران است. اولا تهران تمیز و خلوت و پاکیزه است. بعد هم آدمها سر کار نیستند و بیشتر فرصت داری با آنها باشی. برای من که خیلی خوب بود. غیر از آن، اینکه موفق شدم لحظه تحویل سال را در خانه مادربزرگ باشم بسیار دلنشین بود. از آن آرزوهای بزرگی بود که هر سال موقع تحویل سال دعا می کردم سال دیگر محقق شود. خدا رو شکر اکثر خانواده خوب بودند و آنهایی هم که کسالتی داشتند رو به بهبود بودند. دوستان قدیمی را هم موفق به زیارتشان شدیم و حالا با تولد فرزندانمان شاهد رشد و پویایی نسل جدید هم هستیم. خدا رو شکر همه خوب بودند و قبراق. 


و اما در آخر اینکه باز هم این سفر نشان داد که عاشق ایرانم و بس. آرزو می کردم که میشد آنجا بمانم و زندگی ام را سر و سامان بدهم. فعلا برایم مقدور نیست اما در تمام مدت حضورم این حس قوی وجود داشت که بالاخره به زودی این فراق به وصال می انجامد و باز خواهم گشت. 

سیاتل

چند روزی مسافرت بودیم. رفته بودیم شهر زیبای سیاتل در شمال غرب آمریکا. یکی از دوستان محمد را که فقط یک بار دیده بودم را هم دیدم. با اصرار ما را دعوت کرد خانه شان. آنچنان برخورد گرمی با ما داشتند که باورم نمیشد فقط قبلا یک بار خودش را دیده ام. با علی و زهرا خوش گذشت. سیاتل به غایت زیباست. شهری است که من را خیلی یاد شمال ایران می انداخت. سرسبز و بسیار زیبا. غذاهای دریایی فوق العاده ای داشت و مردمانی بسیار خونگرم و مهربان. جالب این بود که شرکت های مهمی چون مایکروسافت، استارباکس، بوئینگ و کاستکو همگی از این شهر آغاز به کار کرده اند و اکنون جهانی شده اند. امیدوارم بازهم بتوانم این شهر زیبا و آن دوست بسیار عزیز را بازهم ملاقات کنم.