زهرا در حال نماز خوندنه که علی میاد سراغش. در سنی هست که مدام میپرسه «چرا».
-مامانی داشتی چی کار میکردی؟
-داشتم نماز میخوندم پسرم.
-چرا؟
-داشتم با خدا حرف میزدم.
-چرا؟
-داشتم ازش تشکر میکردم.
-چرا تشکر میکردی؟
-چونکه تو و دریا رو به من داده.
فرداش وقتی زهرا میخواد نماز بخونه علی هم جانمازش رو که مدتی بود دست نزده بود میاره و پهن میکنه.
-علی جون داری چی کار میکنی؟
-میخوام نماز بخونم. میخوام از خدا تشکر کنم که دریا رو به من داده.