امروز پسرک بدون آنکه بخواهد و بداند آزارم داد. امروز حسی را چشیدم که پدر و مادرها قطعا چشیده اند و هیچوقت به رویمان نیاورده اند. من هم سعی کردم به روی خودم نیاورم. چند روزی است مهمان داریم. خاله و دختر خاله زهرا. علی بی اندازه مهمان دوست دارد. خیلی با آنها صمیمی شده است و شبها از ترس آنکه بخوابد و صبح ببیند نیستند عمیقا نگران است. به وضوح میبینم که ترجیح می دهد پیش آنها باشد و خواهشهای من برای آنکه بغلش کنم و یا با او بازی کنم را مکررا رد می کند. کمی دلگیر کننده است اما وقتی بیشتر لجم می گیرد که به من و زهرا می گوید «دیگه اصلا دوستت ندارم» و در مقابل اسم مهمانها را مبرد و می گوید دوستشان دارم. می دانم بچه است و مفهموم حرفهایش را درست نمی داند. اما وقتی به واقعیت ماجرا نگاه می کنم اندوهگین می شوم. به اینکه کودک کوچک دوست داشنتی که فقط دوست داشت در آغوش ما باشد حالا در زندگی کوچکش گاهی ما در اولویت نیستیم.
حالا ماییم و این صحنه روزگار تا با آنچه و آنکه او را دوست می دارند رقابت کنیم تا در این قلب نازنینش جایی هم برای ما باشد. آه! که چقدر دلم میگیرد که یادم می افتد من هم برای پدر و مادرم علی بودم و هستم و به دفعات کلامی و رفتاری آنها را آزرده ام و در عرصه هایی از زندگی چیزهایی را به آنها ترجیح داده ام. ای کاش زندگی به عقب بر می گشت تا آن لحظات را دوباره زندگی می کردم و بین آن انتخابها پدر و مادرم را انتخاب می کردم.
salari ostad, besyaar ziba bood
چه خوب که این لحظه ها رو می نویسی بهزاد، و چقدر سخته دیدن و لمس همین حس هایی که می دونیم خودمون هم در دل عزیزترینی برانگیختیم و ناخواسته ازردیمش و حتی شاید هنوز هم...
تو سالهای اخیر که بزرگ شدن کوچولوهایی رو از نزدیک دیدم و همه عشق پدر و مادر ها رو تو سالهای اول از نزدیک لمس کردم، بارها و بارها با خودم فکر کردم که دقیقا ما رو هم با همین غشق به قولی حلوا حلوا کردن در کودکی، لحظه هایی که یادمون نمونده و امروز داریم می بینمشون و یادمون میارن که چقدر کم گذاشتیم براشون...