آخر هفته گذشته موفق شدم به همدان برم و پدربزرگم را یکبار دیگر ببینم. پدربزرگ من حاج حسن بیگلربیگیان بنابر حرفهای خودش متولد سالهای ابتدایی قرن 14 ام شمسی است یعنی بین 1300 تا 1302. خودش تعریف می کند که زمان شهریور 1320 و اشغال ایران سرباز بوده است. بنابراین می توان گفت که حدودا متولد همان سالهاست. یک عکس یادگاری خاص گرفتیم.
نمی دانم دنیا فرصت تکرار کردن این عکس را به من می دهد یا خیر اما توانستیم با علی (نتیجه پنجم حاج حسن) و خودم و بابام و پدربزرگ عکسی به یادگار بگیریم. عکس را بلافاصله در سایزA4 هم چاپ کردم و برایش بردم. خیلی خوشحال شد. آرزو که عیب نیست. انشاالله خداوند سعادت و عمری با برکت عطا کند این عکس را همراهش با پسر علی تکرار کنیم. عکس را که برای محمد فرستادم نشانی یکی از خاطرات کودکی ما را داد یعنی کتاب قصه های من و بابام و داستان سیلی خانوادگی. ذهن محمد به زیبایی لابلای این همه خاطرات کهنه به خوبی داستانی مرتبط را شکار کرده بود و به من منتقل کرده بود. از صبح دست به کار شدم و با جستجوی فراوان سرانجام نسخه الکترونیکی کتاب قصه های من و بابام را پیدا کردم و آن داستان «سیلی خانوادگی» را یافتم. متن داستان و شکلهایش را در ادامه می آورم تا اگر داستان برای شما تازگی دارد شما هم ببینید و ربطش به عکس خانوادگی ما را بیابید. خداوند سایه بزرگترها را بر سر ما حفظ کند و امیدوارم که حرمت وجود آنها را همیشه پاس بداریم.
ایوللللللللل!!! علییی چههه با مزهه استت!! معلومه داره به شکلک های اطرافیان میخنده!
این سیلی خانوادگی من رو یاد تفنگم انداخت!! به فتح "ت" و سکون "ف"
بسیار زیباست و چقدر خوشحال شدم که استاد بیگلر رو سرحال میبینم .